مامان یادم داده بود که دیوار سمت چپم را بگیرم و بدون ورود به خیابان اصلی سه تا کوچه را بگذرانم و به ایستگاه اتوبوس که رسیدم کمی آنورترش یک پل هوایی گذر عابر پیاده است که باید از آن بگذرم و آن طرف خیابان که رسیدم دومین کوچه که یک بقالی نبش آن قرار دارد را وارد شوم و دیگر بقیهاش را هم که بلد بودم. بقیهاش میشد کوچهمان. محل بازیهای روزانهام که بلد بودم.
فاصله مدرسه تا خانه دوتا مسیر متفاوت داشت. مسیر شماره یک که همان مسیر همیشگی و دیوار سمت چپم بود و از مناطق مسکونی و کوچههای فرعی میگذشت. از مسجد و از جلوی چند مدرسه. و مسیر شماره دو توام بود با گذر از خیابانهای اصلی و بازار و پارک. مامان هرگز مسیرِ دو را به من پیشنهاد نکرده بود به خاطر شلوغی بازارش و به خاطر گذر از خیابانهای شلوغ. و فقط چندبار که با هم برمیگشتیم و میخواستیم بازار برویم از آن مسیر رفته بودیم.
همینطور که مسیر شماره دو را نشان میدادم به دوستم مرتضی گفتم: «بریم؟». و او همینطور که دست در گردن همکلاسی دیگرم گذاشته بود، مکثی کرد و رویش را برگرداند و رفت. خوب می دانستم از زنگ آخر دلخور است و از خمیر بازی که بهش ندادم. بنابراین تنهایی پا در مسیر کمتر شناخته شده گذاشتم. همه چیز تازه بود و برخلاف هر روز دیدنی.
در رنگهای جورواجور مغازهها غرق شده بودم. در داد زدنهای مرد میوهفروش و در زندگی که در بازار جریان داشت. به خودم که آمدم، رسیده بودم جلوی ویترین خرازی. یک خرازی کوچک و فکسنی که همه اجناسش را ریخته بود روی هم. گوشهی ویترین چشمم افتاد بهش. همان پوستری که در اتاق مرتضی دیده بودم. همان پوستری که به خاطرش این همه راه را آمده بودم. رفتم داخل و پوستر را خریدم و آمدم بیرون. پایم را که بیرون گذاشتم انگار فلاش دوربینی غافلگیرم کرد و چند ثانیه بعد صدای مهیب آسمان بلند شد و قطراتی اندک اندک بر گونهام افتاد. باران که گرفت به سرعت دویدم و خودم را به آلاچیق داخل پارک روبهرو رساندم. خانوادهای زیر آلاچیق پناه گرفته بودند. پوستر را لوله کرده بودم و دستم گرفته بودم. ولی خیس شده بود. وقتی زیر آلاچیق بودم به گم شدنم فکر کردم. فکر کردم بقیه مسیر خانهمان از کجا میگذرد. فکر کردم شاید بهتر باشد برگردم تا مدرسه و از آنجا همان مسیر همیشگی را بروم. بعد فکر کردم که اصلا مسیر برگشت به مدرسهام را هم بلد نیستم. من زیر آلاچیق یک پارک بودم. آلاچیق پارکی که نمیدانستم دقیقا کجاست. خانوادهای که کنارشان بودم سیبی تعارفم کردند که گرفتم. بعد هم که دیدم باران کم شده، دویدم سمت بازار. بعد سمت راست و چپ را نگاه کردم. مردِ میوه فروش که میوههایش را جمع کرده بود، حالا باز داشت جعبهها را میچید جلوی مغازه. مستاصل بودم. نشستم جلوی خرازی. روی سکو. زمان میگذشت. نمیدانم چقدر گذشت تا مامان از راه رسید. مامان را که دیدم خواستم بگویم ببخشید که گم شدم. دیدم خودش فهمیده گم شدهام. نگاهی به من و پوستر و سیب در دستم انداخت. میدانست برای چه این همه راه آمدهام. در مسیر هم حرفی نزدیم. مامان فقط دستم را محکم گرفته بود و دنبالِ خودش میکشید. خانه که رسیدیم پوستر را باز کردم و روی بخاری گرفتم که خشک شود. خداداد، توپ طلایی دستش گرفته بود و به من لبخند میزد.