تنها باری که پدربزرگ برخلاف رویهاش دست به عملی جدی زده است را همه به یاد دارند. به گمانم بیشتر از همه صاحب قهوهخانه، پاتوق همیشگی پدربزرگ. وقتی که پشت میز همیشگیاش نشسته و بیتوجه به نگاه بهتزدهی او به شعلههای سهمگین آتش، درخواست یک چای پررنگ را داده. نگاه بهتزده صاحب قهوهخانه شاید به این خاطر بوده که شعلههای آتش درست چند لحظه قبل از ورود پدربزرگ از پشت بام خانه پیرمرد شروع شده بوده و پیرمرد حالا خیره به او درخواست چای میکرده درحالیکه همه اهالی سرازیر به سمت خانهی -پشت بام- در آتش بودند تا آن را خاموش کنند.
پدربزرگ جدی نبود. یعنی آمیخته با بایدها و نبایدهای گوناگون زنجیرسان اطرافش نبود. نوعی خاص از بیقیدی نسبت به اتفاقات اطرافش داشت که مثالزدنی بود. اما آن عصر که مثل همیشه با دستی بر پشت و چپقی بر دهانش به سمت تنها میدان روستا میرفته شاید خودش هم نمیدانسته قرار است زحمت یک سال را که برای اداره زندگانی کوچکشان حیاتی بوده در چند لحظه به خاکستر بدل کند.
وقتی نزدیک میدان شده بود با جمعیت متلاطمی روبرو شده بود که شاهد درگیری دو نفر از اهالی بودند. نزاعی سخت که هر لحظه بر شدت آن افزوده میشده و به خاطر شدت خشم و غیض طرفین دعوا کاری هم از دست کسی بر نمیآمده. سابقه طولانی و خشن دو نفرِ درگیر چنان مشهور بوده که عاقلین خود را از آتش خشمشان عقب نگه دارند. هر لحظه بیم آنکه چوبدستی یکیشان و یا میله آهنی دیگری کسی را نقش بر زمین کند و کار را تمام بر تشویش حلقه حالا بزرگ دورشان میافزوده. پدربزرگ همانطور که آرام نزدیک شده بوده، آرام هم روی برگردانده و به سمت خانه بازگشته. نردبان را بلند کرده از آن بالا رفته و نزدیک پشتهی کاههای خشک انبار شده در پشت بام آتشی از چپفش به کاهی گیرانده و آن را بر روی پشته انداخته و به سمت قهوهخانه رفته بود.
آتش در پشت بام لحظهای بعد چنان شعله گرفته بود که از همه جای روستا پیدا بود. جمعیت حالا تنها چیزی که برایشان مهم نبود درگیری بوده و همه به سمت خانه میدویدند تا آتش را خاموش کنند. حتی دو نفرِ وسط میدان، که مات و مبهوت به دویدن جمعیت به سمت آتش و آتش مینگریستند.
بعدها هر بار که مادربزرگ به ملامت از پدربزرگ میپرسید که دو نفر دیگر دعوا میکردند تو چرا پشتهی خودمان را آتش زدی، تنها سرفهای میکرد و نگاهش را به سقف میدوخت.