چراغهای پیکان از دور مشخص شد. زردی مستطیلگونهاش توی دستاندازهای کوچهی تاریک، بالا و پایین میرفت. تا میرسید دم خانه فرصت داشتیم که آب بریزیم توی حلب روغن. بابا همیشه یک بانکه کنار سکوی جلوی در خانه برایمان پر آب میکرد. صبحها نفت روی چوبهای توی حلب میریخت و کبریت را رویش میانداخت. وظیفهی انداختن کبریت بعدها به علی و آب ریختن روی آتش از علی به من محول شد. علی یک سال از من بزرگتر بود و صندلی جلو هم مال او و عادل بود. عادل یک ماهی بود که جزو سرویس مدرسهمان شده بود و از وقتی آمده بود من باید عقب مینشستم. همتی راننده سرویسمان بلوچ بود. خال گوشتی پشت گردنش برای من و صحرا و نیره جلب توجه میکرد. خانه ما خارج ایرانشهر بود. روبروی اداره امور عشایری. همتی بجز دخترش آسومی، اول عادل را سوار میکرد بعد هم میآمد دنبال من و علی. موهای بلند آسومی از روسری سفید همیشگیاش بیرون بود. آسومی همیشه لباسهای رنگی میپوشید. یک روز سبز. یک روز زرد. یک روز قرمز. صحرا آخرین نفری بود که سوار میشد. دختر دکتر مردانی بود. درِ بانکه را بستم و سوار شدم. آن روز آسومی آبی بود و آن روز آخرین باری بود که همتی را میدیدیم. این را ظهر فهمیدیم. وقتی بابا خودش آمد دنبالمان. وقتی که تو راه برگشتن، مسیر همیشگی از روبروی دادگستری را نرفت. جلوی دادگستری تیراندازی شده بود…
همتی توی راه برایمان حرف میزد. بیشتر برای من و آسومی. حرفهایش پراکنده بود. از گران شدن لاستیک تا سربازیِ مهاجر. مهاجر پسرش بود. و چند ماه بیشتر از سربازیش باقی نمانده بود. تیپ دوم زرهی خاش. آن روز آسومی ِ آبیپوش، غمگین بود. و سکوت همیشگیاش زیباترش کرده بود. لیوان تاشو را از کیفم درآوردم و بهش دادم. روز قبل یواشکی با دوچرخه رفته بودم از بازار پشت قلعه خریده بودم. لبخندی زد و تشکر کرد. سهشنبه قبل توی راه برگشتن چرخ عقب پنچر شده بود. پیاده شدیم و کنار مسجد الزهرا ایستادیم. تشنه بودیم آسومی لیوانش را بهم داد تا برایش آب بیاورم. با دست از شیر دم حوض داشتم آب میخوردم که صدای اللهاکبر آمد. تای لیوانش را بازکردم. ساندیس سیب بود که لیوانش کرده بود. جمعیت زیادی داشتند وارد مسجد میشدند. پایم لیز خورد. صدای شلب آمد. حیعلیالصّلوة توی گوشم تکرار میشد که کسی پشت یقهام را گرفت. چشمهایم را که باز کردم روی صندلی عقب دراز کشیده بودم و کت همتی رویم بود. عادل با علی داشت درباره عیدوک حرف میزد. آسومی به بیرون نگاه میکرد و باد موهای خرماییاش را تکان میداد. و من به لیوانش که گم کرده بودم فکر میکردم.
چراغهای پیکان از دور مشخص شد. زردی مستطیلگونهاش توی دستاندازهای کوچهی تاریک، بالا و پایین میرفت. بزرگتر شده بودم و بعضی وقتها کبریت را هم من میانداختم. درِ بانکه را بستم و سوار شدم. مهاجر خال گوشتی پدرش را نداشت و آسومی برای همیشه سیاه بود…
عالی بود خیلی خیلی دوست داشتم فضای داستان کاملن ملموس بود.موفق باشی همیشه.
داستان بسیار زیبایی بود که خیلی عالی و به نظر من حرفه ای نوشته شده بود. آفرین
درود بر شما،خیلی خوب و به قول خانم دربندی حرفه ای نوشتی و مرگ آقای همتی را خیلی خوب غیرمستقیم بیان کردیدفقط من متوجه منظور شما از ذکر این جملات» مسیر همیشگی از روبروی دادگستری را نرفت. جلوی دادگستری تیراندازی شده بود…»، نشدم که این جملات برای بیان چه چیزی آمده اند آیا آقای همتی در جریان تیراندازی بودند؟بنظرم از «وقتی که تو راه برگشتن، … .» تا آخر همین پاراگراف اضافه بود و اگر حذف هم میشد تاثیری در قصه نداشت مگر اینکه قدری واضح منظورتان را از آوردن این جملات بیان می کردید سپاسگزار می شوم اگر راهنماییم کنید