الان که فکرش را میکنم میبینم روزگار با من خیلی بیرحم بوده چون مهلت نداده برای گرفتن تصمیم کبرایام کمی بزرگتر شوم.
به خاطر دایی حسن خانهی پدربزرگم مانده بودم. دایی تهران زندگی میکرد و سالی دوبار بیشتر به ما سرنمیزد. ولی دلیل علاقهی شدید من و بقیه به او دوری و دلتنگی نبود. درکنارش از غم ردی باقی نمیماند. هر جا پایش را میگذاشت کوچک و بزرگ را به خنده میانداخت، آن هم نه خندهی معمولی، قهقهه در حد ولو شدن روی زمین.
باید بگویم در خانوادهی ما خندیدن امری جدی و از ملزومات زندگی بود. همه از هنر شوخی کردن برخوردار و خیلی هم در این زمینه ماهر بودند، ولی دایی حسن یک سروگردن از بقیه بالاتر بود. تمام جزئیات زندگیاش دستمایهی طنز داشت و نگاهاش به مسائل با دیگران متفاوت بود. کمتر کسی خاطرهی جدی از او به یاد دارد. وقتی میآمد اوضاع به طور کامل عوض میشد. علاوه بر هدیههای ناب و جالبی مانند باغ وحش بیسکویتی، مدادرنگی سی وششتایی، کتاب داستانهایی با تصاویر برجسته و متحرک و … که با آنها بچهها را شگفت زده میکرد، هیچ موضوعی را برای شوخی کردن از دست نمیداد. ما کوچکترها همیشه در نزدیکترین فاصله با او مستقر میشدیم و تمام مدت چشم به دهانش دوخته بودیم تا با هر اشارهای ریسه برویم. یک کلمه را هم نمیبایست از دست میدادیم.
آن روز او مرا همراه دوخاله و دایی کوچکم به گردش برده و طی مسیر به شدت خندانده بود. هوا که تاریک شد، از خستگی و گرسنگی نای ایستادن روی پاهایم را نداشتم ولی از ترس از دست دادن فرصت کمیاب همراهیاش بروز نمیدادم. راه زیادی باقی مانده بود. یک دفعه اتفاقی افتاد که مرا در دشوارترین وضع ممکن قرار داد. در فاصلهی چند قدمی پدرم را دیدم که بقچهی روزنامهپیچ کباب در دست به خانه برمیگشت. با دیدن من که بچهی بزرگش بودم گل از گلش شکفت. با لبخند مهربانی آمادهی بغل کردن من بود، ضمن این که با حالت وسوسهکنندهای به کباب اشاره میکرد.
آن روزها کباب لوکسترین غذای ما بود و فقط وقتی میخوردیم که مامان نمیرسید غذا بپزد. کسی به این راحتی از آن نمیگذشت.
«حالا چه کارکنم؟ با کی برم؟»
یک دفعه ترازوی مش حسینعلی دستفروش محل پیش چشمانم ظاهر شد که علاوه بر دهها سنگ کوچک و بزرگ، حتی از پاره آجر، پاشنه کفش، تیله، درِ قوری و کلید هم برای توزین دقیقتر استفاده میکرد.
در کفهی سمت راست پدر قوی و درشت هیکلم را میدیدم که بچههای خپل را یکدستی مانند پَر از زمین بلند میکرد، در کفهی دیگر جوانی نحیف که نمیتوانست مرا بیشتر از چند دقیقه روی دوشش نگه دارد. بعد کباب به کفهی سمت راست اضافه شد و آن را سنگینتر کرد و کفهی سمت چپ به خاطر دست پخت سرسری و قاطیپاتی مامانبزرگ که حاصلش معمولا نیمرو یا آشهای مندرآوردی بدمزه و بعضا حاوی حشره بود، چند لحظه بالاتر قرار گرفت. کباب که معدهی خالیام را فرا میخواند، دستبردار نبود و مدام خودش را به بالا و پایین پرتاب میکرد و کفهی سمت راست را به پایین فشار میداد. آن وقت بود که لبهای خندان یکییکی به کفهی سمت چپ اضافه شدند و حسابی سنگینش کردند. نبرد نهایی بین کباب و خنده بود.
چند ثانیهای که با خودم کلنجار رفتم به نظرم یک قرن رسید. دست آخر این حکم صادر شد: «دفعهی بعد که پدرکباب بخرد دلی از عزا درمیآورم و تلافی میکنم. ولی فرصت کوتاهی را که برای خندیدن باقی مانده از دست نمیدهم.»
گذشتن از کباب به خاطر خنده آن هم در چهارسالگی بزرگترین و ناگهانیترین تصمیم تمام زندگی من بوده است.
الان شاید خوش بودن رو به کباب ترجیح ندم(اونم کبابای داغون الان) ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو چهار سالگی اینکار رو کرده باشم!!! 🙂 داستان خوبی بود ممنون