برف میبارد سخت، من دلم رفتن میخواهد سفر، راه، جاده، تنهایی، دل کندن، گیر کردن در کولاک و ماندنی به اختیار در کنار راه وکشیدن انتظار گشایش راه.
برف که میایستد از باریدن آفتاب به تندی میتابد. بهار در راه است اما امسال بهار چیزی کم دارد، برای همه چیزی کم دارد برای من هم. من خودم را از دست دادهام، کدام راه مرا به خودم خواهد رساند؟ برایش در جواب نوشتم که زیاد سخت نگیر، مگر خودت ننوشتی برایم که هرکس چیزی را گم کرده است اصلا میدانی همه ما خودمان را گم کردهایم، راهمان را، خانهمان را حالا بعضیهامان متوجه میشویم، بعضیهامان تا آخر نمیفهمیم که گم شدهایم آخر خیلیها حافظههاشان مثل ماهیهاست زود همهچیز را فراموش میکنند و خیلی زود عادت میکنند به هر وضع جدیدی، به هر جای جدیدی که خانهشان نیست. به هر راهی میروند که ر اهشان نیست. برایش نوشتم که خودش را با این فکرها عذاب ندهد مخصوصا حالا که دور است از ما و مهمتر این که بچهای هم در شکمش دارد. گفتم شاید هم همه اینها از عوارض حاملگی است برایش نوشتم که این فکرها برای بچهاش هم خوب نیست. نوشتم که روانشناسها میگویند حالات مادر روی جنین تاثیر مستقیم دارد و در آخر هم نوشتم همین که تو این قدر خل و چلی برای همه ما کافیست دیگر نمیخواهد یکی دیگر به این خیل عظیم اضافه کنی.
نامه بعدیاش درست بیستوهشت روز دیگر به دستم رسید اینبار نامه را سفارشی پست کرده بود و وقتی پستچی آمده بود من خانه نبودم سه روز طول کشید تا وقت کنم و بروم از پستخانه نامه را تحویل بگیرم. نوشته بود حالش بهتر شده است. نوشته بود خوب خوب نه ولی تصمیمهای گرفته است. نوشته بود میخواهد به دیدن من بیاید و خودش رانندگی کند تا اینجا. نوشته بود دیگر نمیخواهد خودش را پابند دیگری کند، این چند سال بس است برای هفت پشتش. نوشته بود هرچند تصمیمش برای بچهدار شدن اشتباه بوده و حالا به این نتیجه رسیده که آدمی با این چنین روانپریشان نمیتواند مادر خوبی باشد اما شاید اگر در کنار ما باشد ما بتوانیم توی تربیت بچه کمکش کنیم میگفت میخواهد کارش را هم عوض کند خسته شده است از بس گند و گه تخم و ترکه مردم را دید زده است و خیلی چیزها نوشته بود در جواب سوالهای من.
چهار صفحه پشت رو نوشته بود نوشتن را دوست داشت هیچوقت ایمیل نمیزد کم تلفن میکرد میگفت توی نامه راحتتر میشود احساس را بیان کرد آدم هرچیزی که دلش خواست میگوید مینویسد خط میزند بعد انتظار میکشد حرفها را که تندتند بگویی آن وقت باید دری وری بگویی بقیهاش را.
نزدیک عید بود و ترافیک کارهای دانشگاه و خانه. جواب نامهاش را توی ذهنم نوشته بودم اما هنوز وقت نکرده بودم روی کاغذ بنویسم و هی امروز و فردا میکردم. نوشتن برایم سخت بود زور میبرد تا بتوانم یک صفحه نامه بنویسم.
اینجا هم برف میبارید برای کارهای خانهتکانی عید منتظر بودم تا هوا چند روزی صاف شود تا بعد کار را شروع کنم پارسال که همه شیشهها را تمیز کرده بودم فردایش برف بارید و همهی شیشهها را دوباره کثیف کرد. کارهایی را که باید انجام میدادم توی ذهنم لیست کرده بود گردگیری دیوارها، تمیز کردن مبل و فرش و شیشه، خرید عید و نوشتن نامه.
باید برایش مینوشتم که هر وقت بیاید منتظرش هستم باید مینوشتم که من هم دوست دارم او بیاید پیش ما که بچهاش را کنار خودمان بزرگ کنیم.
هفتهی آخر کلاسها بود قرار بود جلسه آخر درباره ایکاروس صحبت کنم فرهنگ اساطیر یونان را باز کردم تا نگاهی بیاندازم میخواستم چیزهایی یادداشت کنم که یهو حواسم رفت به او. همهچیز آماده نوشتن نامه بود درباره ایکاروس هم آنقدر میدانستم که بتوانم یک جلسه در موردش صحبت کنم سرکلاس.
شروع کردم به نوشتن نامه. نوشتم که مدتهاست منتظرش هستم تا بیاید و نوشتم که چه قدر همه ما از دیدنش خوشحال میشویم برایش نوشتم باید در زندگی یک قیچی بزرگ همراهت باشد تا هروقت لازم بود خودت را از گذشته ببری و جدا کنی نوشتم که شهامتت را تحسین میکنم و نوشتم این طرفها آنقدرها هم قحطی کار نیست مخصوصا برای تو. برایش کلی چیزهای خوب نوشتم مطالبی که شاید خودم کمترین باوری به آنها نداشتم اما میدانستم که نیاز دارد کسی تاییدش کند.
نامه را نوشتم. بیرون برف میبارید و باد تندی میوزید با عجله خودم را به نزدیکترین دفتر پستی رساندم نامه را عادی پست کردم دلم نیامد اگر خانه نبود برای گرفتن نامه به ادراه پست برود.
از دفتر پستی بیرون آمدم هوا ابری بود خیال نداشت برف به این زودیها بند بیاید دلم گرفت، از طرفی هم خوشحال بودم که بهانه برای انجام ندادن کارهای عید هست.
هوس کرده بودم که تمام راه را آرام پیادهروی کنم. تلفنم زنگ میزند به شماره روی صفحه نگاه میکنم ناشناس است جواب میدهم خشکم میزند به دیوار تکیه میدهم چیزی نمیفهمم گوشم سوت میکشد و کلمات مثل پتکی بر سرم کوبیده میشوند برف، کولاک، راه بندان، کنار جاده، گیر کردن، سرما، بیمارستان، سردخانه، تشخیص جسد.
مگر رهایی جز تکرار واژه پرواز است؟
بهار تکه ای از خودش را به خورشید داد
ممنون از روايت خوبتون