یادم میآید زمانی جایی خواندم که هر وقت سر یک دوراهی سخت گیر کردید یک سکه بیاندازید. نه برای اینکه سکه تصمیم شما را تعیین کند، بلکه به این خاطر که وقتی سکه روی هوا دارد دور خودش میچرخد خواهید فهمید که دوست دارید وقتی به زمین میافتد شیر باشد یا خط.
داستان استخارهی من هم شد داستان سکه انداختن. زمانی که داشت در هوا چرخ میخورد تا به زمین برسد و سرنوشت این تصمیم را تعیین کند، من نگاهش کردم و فهمیدم دوست دارم چه نتیجهای داشته باشد.
همیشه وقتی در کاری میمانم و تصمیمگیری برایم سخت میشود شروع به نوشتن میکنم. سعی میکنم بدون فکر کردن فقط بنویسم. معمولا وسطهای نوشتن میبینم دارم چیزهایی مینویسم که قبلا به آنها فکر نکرده بودم. برای بزرگترین تصمیم زندگیام یک فایل در کامپیوترم ساختم به نام «تصمیم کبری». وقتی فکرها سرریز میشدند، بیوقفه شروع به تایپ کردن میکردم. به خودم میگفتم صادق باش و مینوشتم. ۴-۵ ماه گذشته بود و میخواستم تصمیم بگیرم. بارها فایل را بالا و پایین میکردم و میخواندم. همه منتظر جواب من بودند. کسی عجله نداشت ولی جواب این سوال کمکم روی دوشم سنگینی میکرد. دلم میخواست زودتر از تعلیق خارج شوم.
جواب مثبت پرتم میکرد وسط زندگی دو نفره و جواب منفی برم میگرداند به روزهای همیشگی زندگیام تا الان. تصمیم سرنوشتسازی است. بزرگترین بله و نه زندگی آدم است. یا در اصل بزرگترین و اولین بلهی مهم زندگی تو. در قبال این بله بعدا باید پاسخگو باشی. یک روز در آینده، دخترت یا پسرت از تو میخواهد که داستان عروسیات را برایش تعریف کنی و کمی که بزرگتر شد داستان عروسی تبدیل میشود به تجربهی تو از وارد شدن به زندگی متاهلی و او میخواهد از تو یاد بگیرد. میخواهد بداند تو چطور به نتیجه رسیدی. باید برایش تعریف کنی که چه شد بله را گفتی و این «چه شد»، «چه شد» مهمی است.
همهی دلیلها روبرویم صف کشیده بودند. منطق میگفت همه چیز خوب است. اما منطق برای گرفتن این تصمیم کافی نیست. انگار دلم میخواست دستی بیاید و هلم بدهد به سمت تصمیم. هیچ راهی برای «نه» گفتن پیدا نکرده بودم. انگار همهی بهانههایی که میتوانستم به خاطرشان «نه» بگویم توجیه میشدند، سر خم میکردند و کنار میرفتند. نه میتوانستم «نه» بگویم و نه جرات «بله» گفتن داشتم.
تصمیم گرفتم استخاره کنم. از صبح روزی که این تصمیم را گرفتم حالم خراب بود. استخاره کردن یا نکردن برای خودش یک تصمیم کبری دیگر بود. فکر میکردم با گرفتن این تصمیم حالم بهتر میشود، اما اینطور نشد. درخواست استخاره که دادم حالم حتی بدتر شد. مرتب به جواب فکر میکردم. بعدازظهر بود و تا فردا صبح طول میکشید تا نتیجه معلوم شود. در طی آن ۱۲ ساعت من مانده بودم و دل خرابم و سوالی که مدام از خودم میپرسیدم. چرا حالم خوب نیست؟ از چه جوابی میترسم؟
در طی آن یک روزی که منتظر جواب بودم همهی دو دوتا چهارتا کردنها رفتند کنار و آن چیزی که دلم میخواست خودش را نشان داد. مثل ریاضیدانی بودم که صدها فرمول و رابطهی مختلف ریاضی را روی کاغذ نوشته باشد اما هرچه نگاه میکند نمیتواند قضیهای که میخواهد را اثبات یا رد کند. فرمولها انقدر زیاد هستند که ذهنش را مغشوش میکنند و نمیگذارند به اصل قضیه فکر کند. اصل قضیه با یک فرمول ساده اثبات میشود که از خیلی وقت پیش آن را میدانسته است.
فردا شب بالاخره مهمترین «بله»ی زندگیام را گفتم و وارد دنیای متاهلی شدم. دنیایی که با یک تصمیم کبری شروع شد و هر روز با دهها تصمیم کبری جدید ادامه پیدا میکند!
آخی چ قدر خوووووب نمیدونم چند وقته از این تصمیم میگذره اما میخوام بگم مبااااارکا باشه:)