تعارف که نداریم، من وقتی به دنیا آمدم که کسی انتظارم را نمیکشید و خیلی وقت بود که پدر و مادرم دیگر اشتیاق پذیرش عضو جدیدی را برای خانواده نداشتند. من آمدم و با آمدنم پروندهی تعداد اعضای خانواده برای همیشه مختومه شد. زندگی، مهمانی دورهمی بود و من دیرتر از بقیه رسیده بودم. پس به هنگام ورود نگاهها همه به من دوخته شده بود. با گذشت زمان حساسیتهایی حول وحوش این مهمان ناخوانده پدید آمد. دلیل اصلی این حساسیتها در واقع این بود که هر یک از اعضای خانواده احساس میکرد در به ثمر رساندن این میوهی نو رسیده مسؤولیت ویژهای دارد. یکی از حساسیتهای برجستهی خانواده در مورد من با ورودم به مدرسه به وجود آمد. چند تن از اعضای خانواده از جمله خواهر بزرگترم و مامان درست همزمان با ورود من به مدرسه مکتبی را پایهگذاری کردند با این ایدئولوژی: «تو نمرهی بیست میگیری پس هستی.»
در تفسیر دیدگاههای این مکتب آمده بود: با بچهای که به غیر از نمرهی بیست در کارنامهاش دیده شود به شدت برخورد خواهد شد. اما از آنجا که هر بچهای به حکم انسان بودنش ممکن است نتواند و یا حتی نخواهد خودش را با مکتبی که دیگران برایش ساختهاند تطبیق بدهد،س روزی از روزها وقتی معلم مهربان برگهی امتحان املا را به دست چپم داد، دیدم که یک نمرهی هجده بیریخت دارد از زیر برگه با برقی شرور در چشمانش به من دهنکجی میکند. آن روز معلم مهربان به یک جملهی «بیشتر دقت کن» بسنده کرد. اما من یقین داشتم پیروان مکتب «بیست ایسم» که در خانه منتظر من هستند به راحتی از کنار این ماجرا نخواهند گذشت.
دنیا برایم تیره و تار شد. ساعت آخر وقتی زنگ به صدا درآمد با عجله خودم را انداختم لابهلای بچهها و از در مدرسه بیرون رفتم. طوری که برادر بزرگترم که کلاس پنجم بود و هر روز با او به خانه برمیگشتم من را نبیند. چرا که اگر پیش از رسیدن به خانه از نمرهی امتحان املا سراغی میگرفت و ماجرای آن تشدید لعنتی و «ح» جیمی را میفهمید، پیش از آنکه بتوانم فکری برای فرار از گیوتینی که احتمالا در خانه انتظارم را میکشید بکنم، ماجرا را لو میداد. پس برای اولینبار تنها و مضطرب پا به راه برگشت گذاشتم. راه مدرسه تا خانه ما پیش از آن روز، کوتاه و بسیار ساده به نظر میرسید. حتما شنیدهاید که میگویند تا کسی خودش مسیری را یکبار نرود هرگز با آن راه آشنا نخواهد شد. و حالا این ماجرای من بود. درست است که روزهای قبل هم با پاهای خودم این مسیر را گز کرده بودم اما چشمهام به پاهای برادرم بود و حواسم به بازیگوشیهای گوناگون. و حالا که نگاه میکردم انگار اولینبار بود که این خیابانها را میدیدم و تمام شهر برایم غریبه بود. از طرفی از شانس بد به جز من و برادرم از محلهی ما کس دیگری به این مدرسه نمیآمد تا با دنبال کردنش لااقل به نزدیکی خانه برسم. همهی هممحلهایهای ما به مدرسهی دیگری میرفتند که خیلی نزدیکتر بود. ولی مامان با هزار دردسری که کشید ما را در این مدرسه که میگفتند نمونه است ثبتنام کرده بود. کمکم بچهها هر کدام مسیری را پیش میگرفتند و دور میشدند و دیگر داشت دورم خلوت میشد. پس مسیری را که حدس میزدم آشناتر است انتخاب کردم و راه افتادم. حتی در آن شرایط لحظهای هم از اینکه دارم تنها برمیگردم پشیمان نبودم. هر چیزی که پیش میآمد به خیالم از برملا شدن نمرهام بهتر بود. باید برای آن هجده وامانده فکری میکردم. و برای این کار به زمان نیاز داشتم. پس از خیابانی که بعدها فهمیدم هیچ ربطی به مسیر برگشتنم به خانه نداشت سرازیر شدم. هرچه میرفتم میزان غلظت غریبگی خیابانها و کوچهها بیشتر میشد. کمی که گذشت دیگر کمتر بچهای را میدیدم که با کیف و کوله در حال برگشتن از مدرسه باشد. فهمیدم که اگر قرار بر رسیدنم بود تا آن موقع باید در خانه میبودم. ترسیده بودم و این ماجرای گم شدن، تمام برنامههایم را برای فکر کردن و اتخاذ تصمیمی در راستای مشکل پیش آمده به هم ریخته بود. ترازوی ذهنم کم کم داشت در مقایسه با وضع پیش آمده به سمت مواجهه با گیوتین احتمالی بر پاشده در خانه سنگین میشد. با خودم میگفتم هرچه بود از اینکه توی خیابانها گم بشوم بهتر بود.
توی همین فکرها بودم که چشمم به یک خیابان به ظاهر آشنا افتاد. حس کردم بارها با برادرم از آن رد شدهایم. نور امیدی دوید توی چشمهایم و کفهی ترازو دوباره به سمت مقابل لمبر خورد. وارد خیابان شدم و با انرژی زیادی شروع به دویدن کردم. اما کمی که رفتم دوباره خانهها و کوچههای غریبه احاطهام کردند و کلافگی و ترس مثل جوشاندهی تلخی که مامان وقتهای سرما خوردگی توی کامم میریخت، داشت حالم را به هم میزد. بیاختیار روی سکویی که جلوی در خانهای بود نشستم و زدم زیر گریه. در بچگی وقتی به نقطهی ناامیدی مطلق میرسی شروع میکنی به گریه کردن. چون طبق تجربه یقین داری این آخرین راه حل مشکل توست و تا پیدا شدن ناجی گریهات بند نمیآید. در واقع این یک راه کار خودآگاهانه است که انسان در کودکی به تجربه آن را میآموزد. نمیدانم چه مدتی آنجا روی سکو نشسته بودم، که یکباره دیدم خانم تقریبا چاقی با صورتی مهربان از در خانهی پشت سرم بیرون آمد و روبرویم ایستاد و شروع کرد به پرسیدن سوالهایی که هرکسی در آن لحظه میخواهد جوابشان را بداند. اینکه کی هستم؟ خانهام کجاست؟ و چرا گریه میکنم؟
من هم در حالی که داشتم نتیجهی گریهام را – که همان پیدا شدن فردی در حکم ناجی بود- روبرویم میدیدم، با دقت جوابهای لازم را به خانم مهربان دادم.
بعد ها که «هما خانم» دوست صمیمی مامان شد و پایش به خانهی ما باز، یک بار تعریف کرد که آن روز توی اتاق پشت در خانه در حال چرت زدن بوده که شنیده من دارم گریه میکنم و با اینکه اولش فکر کرده صدای بچه گربه است دلش تاب نیاورده و دنبال صاحب صدا تا دم در آمده. هما خانم که آن روزها خیلی جوان بود وقتی داشت من را میبرد به مدرسه تا آدرس یا تلفنمان را پیدا کند و برساندم به دست خانوادهام و آنها هم تلافی آن هجده کذایی را بعلاوهی ماجرای گم شدنم یکباره سرم خالی کنند، توی راه هم برایم خوراکی خرید و هم درباره ی اینکه هجده از نظر او از بیست هم بهتر است حرفها زد.
میگفت: «هجده یعنی اینکه تو هم درست خوبه هم زیادی پخمه نیستی.» و من آن روز عاشق جهانبینی هما خانم شدم. وقتی رسیدیم مدرسه، مامان توی دفتر مدیر نشسته بود و داشت آرام و بیصدا گریه میکرد. بابا هم با برادرم رفته بودند کوچههای اطراف را بگردند. هما خانم وقتی داشت من را هل میداد توی بغل مامان بهش گفت : «ماشالا پسرتون درسش خیلی خوبه. نمرهاش هجده شده. ولی راهها رو هنوز خوب بلد نیست.»
عالی بود
قشنگ بود خوشم اومد.مرسی