علیرغم تمام تلاشهایم برای عدم داشتن نمرهای زیر هفده توی کارنامهی اول دبیرستانم یک نمرهی شانزده میدرخشید! و از بدشانسی درست همان درسی بود که مدیر محترم ما مبنای تاییدیهی انتخاب رشتهی دانش آموزانش در نظرگرفته بود: «ریاضی شدی ۱۹ برو رشته ریاضی، ریاضی شدی زیر ۱۷ برو رشته انسانی و …»
با اینکه میدانستم از نظر مدیر ریاضی ۱۶ یعنی رشته انسانی اما در فرم انتخاب رشتهام رشته تجربی را انتخاب کردم و تمام امیدم به معدل بالای نوزدهام بود که شاید به اطر معدلم از مدیر جانم رشتهی تجربی برای من انتخاب موجهای بیاد. که البته نیامد. من محکوم شده بودم به سهسال پوکیده شدن مغزِ همچون ماهیام زیر بار دروس حفظی!
از آن جایی که آن موقعها فکر میکردم تمام سرنوشت آدمها به انتخاب رشته آنها بستگی دارد بعد از دو روز اعلام عزا توی خانه و گریه و زاری به خودم آمدم که: نیلو خانوم کم نیار.
هر چند که ملاقات با مدیر برایم چندان هم خوشایند نبود و هربار که در راهروی منتهی به دفترش منتظر میماندم حس گوسفندهایی که توی یک فضای سرد و نمور در انتظار سلاخی شدن هستند را داشتم و به خودم میلرزیدم اما همهی این رفت و آمدها میارزید به جلوگیری از حرام شدن سهسال از بهترین روزهای زندگیام.
خلاصه آنقدر اصرار کردم که جلسه آخر با یک لبخند تمسخرآمیز بهم گفت: «باشه قبول اما به شرط اینکه یکبار دیگه توی تیرماه امتحان ریاضی بدی.»
بگذریم از اینکه دلم میخواست سقف دفتر را روی سر مبارکشان خراب کنم اما فقط سکوت کردم و تا خانه به مسخره بودن پیشنهادش فکر کردم.
من قبول شده بودم و لزومی نداشت دوباره استرس درس مزخرفی مثل ریاضی را متحمل بشوم. در واقع سنگریزههای جلوی پایم را برداشته بود و یک تخته سنگ جایگزینش کرده بود دیگه نمیدانستم باید چهکار کنم! اگر امتحان نمیدادم و به زور میرفتم رشتهی انسانی از پس رشته برنمیآمدم اگر امتحان میدادم باز هم رفته بودم زیر بار حرف زور.
اصلا از کجا معلوم بود که نمرهام بهتر شود؟ از همه بدتر که به نظرم مشکل من نبودم و این عدد شانزده را اتفاقا خیلی هم دوست داشتم و برایم خیلی هم خوب بود. مشکل اساسی سمج بودن مدیرمان بود. یک هفتهی تمام دغدغهی مغزم شده بود امتحان دادن یا ندادن؟ که بالاخره قبول کردم امتحان بدم و حالش را بگیرم. کتاب و دفتر ریاضی را درآوردم و آماده شدم برای رفتن به پای محاکمهای که به ناعادلانه بودنش ایمان داشتم. دوروز بعد دوباره همان سوالهای خردادماه را امتحان دادم. دقیقا همان برگهی سوالها را گذاشته بودند روبهرویم که جواب بدم. همان روز برگهام صحیح شد و دوباره شانزده شده بودم. دنیا دوری سرم میچرخید. هم خفت دوباره امتحان دادن را به جان خریده بودم هم دوباره رسیده بودم سر نقطهی اول یعنی رشتهی انسانی. این با ناامیدانه برگه تصحیح شدهام را گذاشتم روی میز. هیولا بیمعطلی کانامهام را گرفت و شروع کردن به نوشتن بعد گفت: «برو دفترداری.»
کمکم داشتم خودم را برای مدیریتها آماده میکردم که نوشتهاش را دیدم. پشت کارنامهام نوشته بود: سرکار خانم فلان دانشآموز نیلوفر طالبی با دادن تعهد جهت تلاش بیشتر در درس ریاضی در رشتهی تجربی ثبت نام گردد.
واااااااااااااااااای من الان ذوق مرگم .
فک نمیکردم متنم وقتی توی مجله نباشه ممکنه بتونم تو سایت ببینمش و مجازی منتشر شه …
مرسی:)))))))))))
منم دقیقا همین حس رو دارم :))