هر چهار سال با دیدن فوتبالهای جام جهانی یاد پدربزرگم میافتم. پدربزرگی که نه فوتبالیست بود، نه ورزشکار بود و نه اصلا سابقهای ورزشی داشت. تنها به این دلیل که عاشق فوتبال بود، آن هم فقط و فقط تیم ملی.
اولین خاطرهی فوتبالی مشترک من با پدربزرگم بر میگردد به بازی تاریخی ایران و استرالیا؛ آن عصرِ پاییزی رؤیایی. گرچه بازی را با هم ندیدیم اما بعد از بازی که مادرم ما را به خانه ی پدرش برد آنجا بود که فهمیدیم بعد از اینکه دو گل میخوریم پدربزرگ قلبش درد میگیرد و مادربزرگ، قرص زیرِ زبانی به دست تلویزیون را خاموش میکند که «مرد داری خودت رو سرِ این فوتبال را میکشی.» نیم ساعت بعد دوباره تلویزیون را روشن میکند تا ببیند چه بلایی بر سرمان آمده و آنجاست که میفهمد بازی دو-دو شده! قلبش یکباره خوب میشود و بازی که تمام میشود بال در میآورد. ما که رسیدیم آنجا دیدیم گُل از گُلش شکفته. بلندگلوی روضهی ماه محرمش را گذاشته بود در حیاط، رو به خیابان؛ و هر بار تلویزیون سرود «قهرمانان/ دلاآوران/ نامآوران…» را میگذاشت با میکروفون و آمپیلیفایر آن را پخش میکرد. هنوز یادم نمیرود که تمام آن شب قاهقاه میخندید و دوباره از سر اول صحنهی وِلو شدن مارک بوسنیج، روی زمین را با آب تاب برایمان تعریف میکرد.
دومین خاطرهی من با پدر بزرگم بازی ایران و آمریکا در جام جهانی ۹۸ فرانسه بود. آن شب خانهی پدربزرگ بودم و آن همه شوق و ذوقش را برای بردن آمریکا میدیدم؛ انگار نه انگار که همین او بود که کمتر از دوماه پیش عمل باز قلب انجام داده بود. اما صد افسوس که در آن دوران هنوز هفتسالم بود و زود میخوابیدم و شب زندهدار بودن را یاد نگرفته بودم و اینکه حتی قبل از پایان نیمهی اول و گل اول ایران خوابم برد و نتوانستم بیدار بماندم تا با هم شادی کنیم. اما صبح که بیدار شدم فهمیدم دیشب که بازی را بردهایم باز هم پدربزرگ بال درآورده و او که همیشه به عادت بازاری بودنش ده-یازده شب میخوابید؛ ساعت دوِ بعد از نصف شب همه بچههای اهل محل را ریخته بود عقب وانت وُولوکساش و برده بود تا با پرچم ایران در شهر دور افتخار بزنند.
نمیدانم فوتبالهای دیگری را هم با پدربزرگم دیده بودم یا نه؟ چیزی یادم نمیآید. اما میدانم هیچکدام از بازیهای تلخِ ایران با قطر، عربستان، ژاپن، یوگوسلاوی و آلمان را با هم نبودیم. دقیقا زیباترین و خاطرهانگیزترین بازیهای آن دوران را در کنار هم بودیم.
و سرانجام حدود یک سالونیم بعد از آن بازیها باز هم پدربزرگ قلبش کم آورد ولی این بار دیگر حماسهی ملبورنی در کار نبود تا بتواند شارژش کند؛ پدربزرگ مُرد؛ و بدین ترتیب اولین تجربهی شیرین فوتبالی زندگی من با آخرین تجربهی شیرین فوتبالی زندگی او پیوند خورد، تا حداقل هر چهار سالی یک بار با دیدن این فستیوالِ جهانی پر زرق و برق به یادش بیافتم.