خسته شده بودم از رنگینک شدن. از اینکه آقای صفری ده نفر آدم قد و نیم قد را میچپاند درون تاکسیاش و هی میگفت: «جمعوجورتر بشینید» جمعوجورتر هر چه میاندیشیدم نمیدانستم یعنی چه؟…. چرا که ما سه ردیف روی پای هم مینشستیم: اول دبیرستانیها، بعد راهنماییها و سپس دبستانیها. خدا را سپاس که لطفش شامل حال من شده بود و من دبستانی بودم و در ارتفاعات وضعیت بهتری داشتم تا آن زبانبستههایی که آن زیر مثل کتاب صاف میشدند.
خدا نمیآورد آن روزی را که راننده آشنایی را میدید و اصرار روی اصرار که بیا برسانمت. جلوییها را میفرستاد عقب و فقط کافی بود یکی آرد و روغن درست کند بریزد روی سر ما تا بشویم یک رنگینک پرملات. از همانها که مادربزرگ استاد درست کردنش بود. فقط یک تفاوت داشت آن هم اینکه خرمایش بچه مدرسهایها بودند.
خدا خیر دیده همهی دستگیرههای پنجرهها را هم به خاطر حادثه نیافریدن اطفال درآورده بود. فقط پنجره خودش باز بود که آن هم با آن هیبتی که آقای صفری داشت هیچ راه نفوذی برای ورود اکسیژن به این سونای سیار وجود نداشت.
حیف که دیوارههای تاکسی قابلیت انعطاف ندارند که اگر داشتند دیگران از بیرون تاکسی ما را پف کرده میدیدند که شیشههایش از بازدم مسافرین بخار گرفته بود. تنها راه سرگرمی در این جهنم متحرک البته کشیدن تمثالهای بیمعنی روی همین شیشهها بود و یا اگر نمیتوانستی دستت را بیرون بیاوری بغلدستیات را نیشگون میگرفتی تا حین بالا پریدن طرف بشود راحتتر نشست و نفسی تازه کرد تا در زیر آوار انسانی خفه نشوی.
آخرین روز امتحانات خرداد ماه که مدرسه دیگر داشت جان بالا میآورد. دیگر طاقتم طاق شد و لامپی درون سرم درخشیدن گرفت. ماشین –که تنها مسافرش فعلا خودم بودم- میخواست حرکت کند که گفتم: «آخ حواسم نبود… باید برم خونه مادربزرگم.» خانه مادربزرگ دقیقا در کوچه روبهروی دبستان قرار داشت و این را آقای صفری میدانست. نگاهی از درون آینه به من انداخت: «خودت میری یعنی؟»
«بله.»
ایستادم تا برود و وقتی رفت شاد و نشیط راه خانه را در پیش گرفتم. در حین پیاده گز کردنهایم وحشت از اینکه دست آقای صفری مرا از پشت سر بگیرد، سرم را به عقب برمیگرداند. کوچههای تودرتو را که به نظرم طولانیتر از همیشه شده بودند با هراس از افشا شدن دروغ صددرصد مصلحتی پیمودم تا اینکه در خانه نمودار شد.
داشتم کلید را درون در میچرخاندم که صدای اصطکاک لاستیک ماشین آقای صفری مرا تا مرز سکته پیش برد. سرم را که دوست نداشت برگردد، برگرداندم و نگاهش کردم… خودش بود. هیبتش درون چشمهایم گشاد شد. با اعتماد به نفسی غیر قابل مقاومت پیش رفتم. کتابم را گرفت سمتم و گفت: «اقلا میگفتی میخوای بیای اینجا تا من نرم پشت در خونه مامان بزرگت. این روز آخری هم که سرویس نداشتم و خیر سرم بیکار بودم ببین چه جوری گذاشتیم سرکار!؟»
خيلي قشنگ بود 🙂
عالی بود ریحانه جون
عنوان حرف نداشت و با جذابیت تمام نقش داده شده بود.هنر نویسنده در خلق اثر غیر قابل چشم پوشی ست…
ایول ریحانه،خیلی باحال بود 😀
منتظر داستان های بعدی تو هستم 😉
داستان طنز خوبی داشت. پایانش را خیلی دوست نداشتم
مرسی ریحانه جونم.خیلی قشنگ بود.
منتظر داستان های بعدیت هستم
خیلی خوب بود فقط چاشنی اغراقش زیاد بود اگر کمترش میکردی لطمه ای به قصه ات نمی زد. «ده نفر آدم قد و نیم قد» با ده تا کیف مدرسه و کاپشن و پولیور های زمستان و پاییز آن هم درون تاکسی. اول دبیرستانیها، بعد راهنماییها و سپس دبستانیها. یعنی سه مقطع تحصیلی، تعطیلی همزمان سه مدرسه،حتی در یک مجتمع آموزشی هم مقدور نیست. وسوار کردن یک آشنا آنهم روی ۱۰نفر بچه ی قد و نیم قد، با توجه به اینکه سرویسها تحت نظارت انجمن اولیا مدرسه و مربیان هستند، با کمتر ازاین هم می توانستی رنگینک ات را درست کنی.آخه نا سلامتی ما یک سی سالی در مدرسه بودیم، اگر اشتباه می کنم لطفا راهنماییم کن. (البته شاید کیفها وکاپشنها رو می گذاشتید داخل صندوق عقب یا روی باربند؟ )
سپاس از شما جناب کشوری عزیز که با بیان دیدگاهتان به آینده نوشتاری ام کمک کردید…
راستش را بخواهید این اولین تجربه رسمی ام در زمینه داستان نویسی بود به همین دلیل قبول دارم که خالی از اشکال نیست…
ولی باید عرض کنم که آن وقت ها هنوز مدارس به صورت مجتمعی نشده بودند و مدارسی هم که دانش آموزانش توسط آقای صفری سروی دهی می شدند همه در یک خیابان بودند با حدود صد قدم فاصله…
ده نفر آدم قد و نیم قدی که گفتم هی پر و خالی می شدند اما واقعا سه ردیفه می نشستیم…
و اینکه تنها سرویس مدرسه ما همین مورد نامبرده بود و بقیه دانش آموزان از دو سه خیابان این طرف و آن طرفی می آمدند و انجمن اولیا و مربیان به مقوله سرویس دهی نمی پرداخت…
حدود ده دوازده سال پیش موضوعات تا این حد قانونمندانه! پیگیری نمی شد،ما هم ناراضی نبودیم…به رحال مدرسه دور بود و همین سرویس شلوغ هم غنیمت.
راستی بقیه را یادم نیست اما خودم را به یاد دارم که آن سال ها کاپشن نمی پوشیدم:)