ما چه میدانستیم سرویس مدرسه یعنی چه؟ اول و آخر اگر خانهمان دور بود صبحها نیم ساعت زودتر راه میافتادیم و اگر نزدیک بودیم میرسیدیم نان و چای شیرینمان را تا ته بخوریم و توی مدرسه دلغشه نگیریم!
اولینبار پای این قرتیبازیها با بمباران تهران به شهر ما باز شد! خانوادههای تهرانیِ زیادی از ترس جنگ به شهر کوچک شمالی ما پناه آوردند و مدرسه بزرگ و همیشه خالی ما یک دفعه رنگ و روی تازهای به خود گرفت، دختربچههای تروتمیز با کتابهای جلدشده در کاغذکادوهای رنگی و جامدادیهای عکسدار با دفترهای پر از عکسبرگردان کارتنی و البته سرویس مدرسه به روزهای ما اضافه شدند، دیدن دخترهایی که صبح به صبح با ماشین دم در پیاده میشدند و هر روز ظهر میدویدند تا جلو بنشینند، اتفاقی که در خانواده هرگز برای ما نمیافتاد چون همیشه یا مادر یا عمو یا برادر و یا مادربزرگمان بود و اگر هیچکس هم نبود باز ما را جلو راه نمیدادند.
اوضاع ناگهان برای ما بدجوری رشکبرانگیز و رقابتی شده بود! خصوصا در روزهای بارانی… باران که شروع میشد هفتهها رنگ آبی آسمان را نمیدیدم، میبارید و میبارید و ما هر روز صبح خیس میآمدیم و ظهر نمکشیده به خانه برمیگشتیم. دوستان جدید اما، سوار بر سرویس مدرسه، تمیز و مرتب میآمدند و میرفتند. نقزدنها و پزدادنها شروع شد، سرویس داشتن با دلیل یا بیدلیل آرزوی همه ما بود! بعضیها خیلی زود به آرزویشان رسیدند خانوادههایی که دستشان به دهانشان میرسید از این ایده استقبال کردند و شوهر یکی از معلمها دختر خودش و چند همکار دیگر را صبح به صبح با پیکان سفید دم در میگذاشت و ظهرها با کمی تاخیر میآمد دنبالشان، چند پدر دیگر هم برای مدت کوتاهی مجبور شدند بچههایشان را با موتور یا دوچرخه دم در بیاورند و برگردانند، سرویسدارها و سرویسندارها دو دسته مجزای قدرتمند و ضعیف را در حیاط مدرسه ما تشکیل داده بودند در خانه ما اما حتی نمیشد حرف همچین بریز و بپاش بیفاییدهای را زد! بچه وقتی دو تا پای سالم داشت و فقط یک بار باید از خیابان رد میشد ماشین سواری دم صبح به چه کارش بود؟ آرزوی دور و درازی بود برای من که یک روز با سرویس به مدرسه بروم، تا این که یک صبح که باید از خانه عمویم به مدرسه میرفتیم پدرم زود بیدار شد و دستور داد بمانم تا در راه مرا هم مدرسه بگذارد و برود سر کار. از بخت من ماشین توی حیاط سرد شده بود و استارت نمیخورد با پسرعموهایم چند بار ماشین را توی کوچه هل دادیم تا عاقبت بعد از خوردن زنگ ما روشن شد دل توی دلم نبود که کسی من را میبیند سوار بر ماشین دم در مدرسه یا نه؟ داشتم فکر میکردم آیا میشود پدرم را راننده سرویس جا بزنم؟ و چند تا از بچهها بابای من را میشناسند آیا؟ که بابا ترمز کرد شاید بشود گفت آن روز از روز عروسیم خوشحالتر بودم! معلممان زیر باران منتظر تاکسی بود، سوار شد و با من تا مدرسه آمد، کلی از بابایم تشکر کرد و از من تعریف! خواهش کرد بابا به کارش برسد و خودش من را تا توی کلاس برد، تصویر خودم را هیچوقت فراموش نمیکنم! زمانی که جلوتر از خانوم وارد کلاس شدم و خانوم معلم زیر لبی به مدیرمان که خطکش به دست پشت میز او نشسته بود گفت: «با من اومده.» سرویس داشتن سیخی چند بود؟
داستان زيبايي بود…
خیلی زیبا بود .کاش چاپش میکردید.این طوری افراد بیشتری شانس خوندنشو داشتن:)
داستانت خیلی با حال بود و خیلی خوب تعریفش کرده ای
عالی عالی
آخرین جمله محشر بود :))
این داستان خیلی به دلم نشست