ذرهذرههای شهامت را از دورترین نقاط وجود صد و هشتادوچندسانتی ولی شصتکیلوییام، جمع میکنم توی دهانم و شمردهشمرده میگویم: «من… ماشین… رو… نمی… شورم.» سرم پایین بود و چهرهی پدرم را موقع هضم این جمله به خاطر ندارم، چنددهثانیههای بعد از آن به بررسی جزئیات موزائیکهای کثیف و دودهگرفتهی پارکینگ خانهی بنیهاشممان بهوسیلهی من گذشت. اینبار نه خشمی در کار پدر بود و نه خشونتی. تجربهی سالها «جنگ» پدرم دیگر بهکار نمیآمد و حالا برای اولینبار، داشت «کودتا» را تجربه میکرد.
«باشه، پس وقتی ماشین خودت رو گرفتی، بشین پشت رل.» سوئیچ را به سمتش دراز میکنم، از راهپله صدای خندهی مادر و خواهرم میآید.
در سن بیستوچهار سالگی پول کافی برای خرید ماشین را دارم و رانندگی را هم صبحهای زود در موسسات خصوصی یاد گرفتهام. شنبه عصر بعد از کارگاه قرار است با پدرم ماشین ببینیم. انگار بعد از سالها قهر «ماشینی»، بهانهی آشتی پدر و پسر هم «ماشین» شده است.
شنبه صبح موقع انتخاب کاغذ دیواری، مادرم زنگ میزند که «حال پدرت خوب نیست.»
پدر همان شنبه مرد، ما هم عاقبت ماشین خودمان را خریدیم، از خانهی بنیهاشم و تهران کوچ کردیم ولی هیچوقت آن «ماشینی» را که بی پدرم خریدم، خودم ننشستهام.
داستانی رئال و تلخ به قلمی دوست داشتنی
تمامش رو در چند پرده تصور كردم.
سلام به دوستان مسئول داستان.
خیلی خوبه که نوشته هایی که توی مجله چاپ نمیشن رو در سایت منتشر میکنین… ولی ای کاش با دقت بیشتری ویرایش بشه.
توی چند تا متنی که در تصمیم کبری و پدربزرگ خوندم یک سری اشتباهات تایپی هست که معنی جمله رو عوض کرده یا لااقل خواناییش رو گرفته.
مثل همین «ننشسته ام» آخرین جمله ی متن که شده «نشسته ام»!
سلام. از دقت شما ممنون و سپاسگزاریم.
آدم اولش تو حالو هواي اولاش خوشه بعد يه پارچ آب يخ ميريزن روش، نوشته برام اين حالم داشت ،يه زياد كمه من خيلي خوشم مياد