|

من کلاس پنجم‌ام و طیب کلاس سوم، هر دو هم یک مدرسه می‌رویم. ظهرها ساعت یازده‌و‌نیم من و طیب و سه نفر دیگر باید سر خیابان باشیم تا مینی‌بوس سبز رنگ بیاید. هوا گرفته و خاکی است، آن موقع اصلاً به این چیزها عادت نداریم. نمی‌شود فهمید هفت صبح است یا هفت عصر. ساعت دیواری را نگاه می‌کنم و می‌زنم بیرون، سر خیابان که می‌رسم اصلاً یادم نمی‌آید ساعت چند بود. اگر ساعت مچی داشتم باید دوباره نگاهش می‌کردم. لابد یک طوری بوده که من خواسته‌ام بروم سر خیابان. با همین فکر ایستاده‌ام که طیب هم می‌آید، اما از بقیه خبری نیست نیست. او هم ساعت ندارد. هر یک دقیقه‌ای هم که می‌مانیم به زمان بچگی انگار یک سال می‌گذرد. می‌ترسیم تا خانه که برگردیم و ساعت را ببینیم، سرویس بیاید و ببیند ما نیستیم برود. می‌مانیم سر ایستگاه. کلی مینی‌بوس رد می‌شود اما هیچ‌کدامشان سرویس ما نیست. دلشوره دارم که نکند دیر آمده باشیم سر ایستگاه. این‌پا و آن‌پا می‌کنم. خجالت می‌کشم بروم از یکی ساعت بپرسم. طیب هم از من بدتر. پول تو جیبی‌هایمان تمام شده و به خودمان سرکوفت می‌زنیم که اگر دیروز از آن ساندویچ‌های پر از کلم نخریده بودم حالا می‌شد با تاکسی رفت. قرار می‌گذاریم تا دویست بشماریم، اگر نیامد خودمان تا مدرسه برویم. آن هم پیاده، کنار اتوبان. ده تا هم اضافه می‌شمارم، اما خبری از مینی‌بوس سبز رنگ نمی‌شود. ما زنگ دوم ورزش داریم و کلاس سومی‌ها که طیب هم داخلشان است زنگ سوم. ترجیح می‌دهیم تا مدرسه بدوییم اما از کسی ساعت نپرسیم. دید آدم دزدانه‌ای به همه‌ی بزرگترهای داخل خیابان داریم! شروع می‌کنیم به دویدن، کتاب و مداد و خودکار و هر چیزی که داخل کیفمان است بالا پایین می‌شوند و دویدن را برایمان کمی سخت می‌کنند. کفش طیب خوب نیست و بندش مدام باز می‌شود. تا بندش را می‌بندد نفس می‌گیرم. نصف بیشتر راه را رفته‌ایم، آن هم از داخل چمن‌های کنار اتوبان. پای طیب می‌رود داخل چاله آب و می‌ایستد که دوباره بند کفشش را ببندد. مسافتی که از او جلو زده‌ام را برمی‌گردم. یک مینی‌بوس سبز رنگ دارد نزدیک می‌شود و بوق و چراغ می‌زند، خودش است. سوار می‌شویم و راننده هر چه از دهنش در می‌آید بارمان می‌کند. ما هم مثل بچه‌های فیلم خانه‌ی دوست کجاست سوز‌ن‌مان گیر کرده که «آقا نمی‌دونستیم ساعت چنده.» زنگ تفریح اول که با طیب داخل حیاط نشسته‌ام هنوز درگیریم که امروز چرا اینطور شد؟

پنج سال بعد با بچه‌های همان سرویس که بعضی‌هایشان همسایه‌ی طیب هستند حرف می‌زنم و از بچه‌ها خبر می‌گیرم که می‌گویند طیب داخل رودخانه شنا می‌کرده و غرق شده… از مراسم ختمش، به جز مدام فکر کردن به آن روز خاص و دویدن و اضطراب و نگرانی بچگانه‌مان، تنها چیزی که خوب یادم مانده، قیافه‌ی مغموم مردی است که با خودم فکر می‌کردم قبلاً او را یک جایی دیده‌ام. خودش بود، راننده‌ سرویس مدرسه ابتدایی‌مان.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » مینی‌بوس سبز رنگ
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۲ دیدگاه در پاسخ به «مینی‌بوس سبز رنگ»

  1. زهرا دربندی -

    نفهمیدم، در پاراگراف آخر ابتدا می گوید بعد از پنج سال از بچه ها خبر می گیرد که طیب غرق شده است و بعد می گوید در مراسم ختمش حضور داشته و رانندۀ سرویس را دیده است.

  2. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    من فکر می کنم علاوه بر رفع ایراد خانم دربندی به نوشته تان که وارد است یکبار دیگر از اول بازنویسی کنی بهتر و زیبا تر خواهد شد.مثلا در سطور ۴،۳و ۵… .

نظر شما

(لازم)