روایت‌های مستند

|

زندگی خانوادگی من، چیز خاصی در خود ندارد. مثل اینکه دیوارهای خانه‌مان بنفش باشد یا پدرم برای کارش به خارج از کشور مسافرت کند و مثلا تک دختر یا تک‌بچه باشم که همه حسرتش را بخورند، یا ترم کلاس زبانم از همه بالاتر باشد. نه، ما کاملا عادی بودیم. حتی اسم و فامیلم هم عادی بود و در هر کلاسی که بودم، بیشتر از سه تا هم‌اسم داشتم.
تنها چیزی که تعجب دیگران را برمی‌انگیخت، پدربزرگم بود. وقتی لابه‌لای حرف‌هایم می‌گفتم پدربزرگم روحانی‌ست، با تعجب فراوان می‌پرسیدند: «واقعا پدربزرگت روحانیه؟» این تعجب فقط دوستان کم‌سنم را شامل نمی‌شد، معلم‌ها هم هرچقدر تلاش می‌کردند تا تعجبشان را پنهان کنند، در آخر لبخند یا اخمشان حیرتشان را فاش می‌کرد و من احساس غرور می کردم از اینکه پدربزرگی دارم که بقیه ندارند.
حتما کسانی که می‌فهمیدند پدربزرگم روحانیست او را با یک عبای قهوه‌ای و عمامه سفید تصور می کردند. (هرچند عمامه و عبای پدربزرگ مشکی بود.) اما تصویر او در ذهن من طور دیگری نقش می‌بست.
قبل‌ترها، هر آخر هفته خانه پدربزرگ بودیم. البته اسما رفتن به خانه پدربزرگ بود، من و خواهرم ۵ دقیقه در خانه پدربزرگ می‌ماندیم و بعد رهسپار طبقه بالا می‌شدیم که با دخترخاله و پسرخاله‌مان بازی کنیم. قبل‌تر از آن هم در طبقه‌آخر، دایی‌ام با نوزاد مونارنجی‌شان زندگی می‌کردند که چشم‌پوشی از او ممکن نبود. (به آن نوزاد مونارنجی -هانیه- حسودی‌ام می‌شد، نه به خاطر رنگ خاص مویش یا چون مژه‌های فوق‌العاده بلند و فرخورده‌ای که داشت. چون هر دو پدربزرگش، روحانی بودند.)
پدربزرگ در ذهن من،‌ پیرمرد قد بلند و چهارشانه‌ای‌ست که تمام‌قد سفیدپوش است. موهای سفید، ریش سفید، پیراهن سفید، شلوار راحتی سفید و جوراب‌های بافت سفیدی که همیشه پاچه شلوارش را در آن می‌کند. حتی گاهی رنگ شلوار از سفید به آبی خیلی کم‌رنگ تغییر می‌کند، ‌اما من باز هم سفید می‌بینمش. شاید چون ما بیشتر او را در خانه‌اش می‌دیدیم.
کوچکتر که بودم،‌ پدربزرگ با ما بیشتر حرف می‌زد و الان هم با بچه‌ها بیشتر حرف می‌زند، بچه‌هایی که برای همه وقت دارند. هنگامی که به باغ میگونش می‌رفتیم، وقتی با همان رخت و لباس سفید از پله‌های بلند جلوی در خانه بالا می‌رفت که در آهنی زنگ‌زده را برایمان باز کند تا از میان سبزه‌ها رد شویم و به امامزاده برسیم، ‌با خنده از کسی به نام «آرزو» می‌گفت. من و دخترخاله‌ام، هیچوقت نفهمیدیم این آرزو کیست. به فکرمان هم خطور نمی‌کرد از مادربزرگ بپرسیم، ‌چون می‌دانستیم به توضیح حرف‌های پدربزرگ علاقه‌ای ندارد.
شبکه افق مستندی از زندگی پیرمردی مازندرانی و روشندل به نام «مشتی اسماعیل» را پخش می‌کرد. پیرمرد از صبح علی‌الطلوع بیدار می‌شد و برای خودش کار می‌تراشید. می‌رفت سر شالی‌ها و با چشمان بی‌نور وارسی‌شان می‌کرد، خرس را از مراتعش دور می‌کرد، با جاونی سوار تراکتور می‌شد و به کارخانه شالی‌کوبی می‌رفت… مادرم گفت: «پدربزرگ رو ولش کنیم می‌ره میگون، همون‌جا زندگی می‌کنه. عشق این کاراس. طبیعت و درختا…»
سن پدربزرگ را درست نمی‌دانم، ‌نمی‌خواهم بدانم. پدربزرگی که از صبح علی‌الطلوع بیدار می‌شود و نهر پای درختان آلبالو و گردویش را پر آب می‌کند، با چنگک چوبی شاخه‌ها را رام می‌کند و سبد سبد آلبالو می‌چیند، دست تنها باغش را کرت‌بندی می‌کند و از درد زانو و کمر شکایتی ندارد، صد سالش هم بشود باز هم این کارها را ادامه می‌دهد. شهر پر از دود و خودرو و شلوغ تهران، ‌به درد یک پیرمرد تمام‌قد سفیدپوش و آرام نمی‌خورد. حتما گیاهان هم‌صحبت‌های بهتری هستند.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » نکته خاص زندگی من
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

نظر شما

(لازم)