بعد از استعفای دستهجمعی از دفتری که چهار سال قبل، در آنجا کار میکردیم، تصمیم گرفتیم مستقل شویم و روی پای خودمان بایستیم. چهارپنج نفر بودیم. جایی اجاره کردیم، هر چه وسایل میتوانستیم از خانه به دفتر جدید میآوردیم. حقوق نمیگرفتیم و به جایش کمبودهای دفتر را میخریدیم. تقریبا هر سه یا چهار ماه، متناسب با گسترش فعالیتها، افراد جدیدی را هم به جمعمان اضافه میکردیم. خلاصه، چرخ شرکت میچرخید و موفقیتهای گاه و بیگاه، خستگی را از تنمان در میآورد؛ هر چند هنوز تا بلوغ کامل و رسیدن به استاندارد، حالا حالاها فاصله داشت. فرزند ۴ ساله ما نبود که روز به روز بزرگ شدنش، تاتیتاتی سرپا ایستادنش و نصفه نیمه صحبت کردنش، حالمان را خوب میکرد؛ جزیی جداییناپذیر از زندگیمان شده بود.
به واسطه جنس فعالیتمان، به جای اینکه در خانه و کنار خانواده باشیم، هر ماه، چند روزی قید همه چیز را میزدیم تا کارها پیش برود. توی همین اوضاع و احوال؛ تابستان پارسال بود که با همسرم آشنا شدم. من از موسسان بودم و او، یکسالی میشد که به شرکت اضافه شده بود. با مشورت خانوادهها، قرار گذاشتیم بیشتر از یکسال، نامزد نمانیم و تصمیم گرفتیم اواخر تابستان امسال با هم ازدواج کنیم. همین گذر از دنیای تجرد به تاهل، جنس رابطهمان با شرکتی که سرعت رشدش کمتر شده بود و نمیتوانست از یک زندگی نوپا حمایت و پشتیبانی کند را دگرگون کرد.
با نزدیکتر شدن به روز مراسم، استرسها برای هر چه بهتر شدن مراسم عروسی هم بیشتر میشد. کارهای شرکت خوب پیش نمیرفت و زمان بیرحمانه میگذشت و به سرعت، به روز موعود نزدیک میشدیم. رقم مطالباتمان از شرکت، هر ماه بیشتر میشد و دریافتیِ ما،کفاف گذران زندگی را هم نمیداد، چه برسد به مقدمات برگزاری مراسم ازدواج!
جرقه جدا شدن، بعد از جلسه عمومی شرکت زده شد. مدیرعامل از اوضاع راضی بود و دوراهیِ ماندن و رفتن را برایمان پررنگتر کرد. آخرین راه، حالا داشت پلهها را دو تا یکی بالا میآمد و رقبایش را هم یکی یکی از صحنه به در میکرد و به تنهاترین راه تبدیل میشد. بالاخره، در ساعات انتهایی یکی از طولانیترین روزهای سال، در یکی از کوتاهترین جلسات عمومی شرکت، من و همسر، ناچار به تسلیم شدیم. تصمیم به استعفا و مهاجرت به یک سازمان دولتی، تنها راهی به نظر میرسید که میتوانست رفاقت ما با بچههای شرکت را حفظ و در عینِ حال، مشکلات مالی قبل از مراسم ازدواج را هم حل کند. تصمیمی سخت، که برآیند یک ماه مشاوره با دوستان و نزدیکان بود و در نهایت، با دریافت پیشنهاد کار از یک سازمان دولتی، رنگ واقعیت گرفت.
بعد از چهار سال و سه ماه و دو روز حضور در شرکتی که همهی زندگیام بود، شغلم را به بهای آرامش فروختم. با همسر، در سازمانی دولتیاستخدام شدیم. از سِمَت پر از جنجالِ «مدیر میانی شرکت» به سِمَت آرامِ «کارمندی» رسیدم. نسبت کار و زندگی برعکس شد. اواخر تابستان، طبق برنامهریزی، مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم وحالا،این روزها، «زندگی»ِ دو نفرهمان، جایگزین «شرکت»ِسابق شده؛ این فرزند چند ماهه، کامل شدنش، تاتیتاتی سرپا ایستادنش و نصفه نیمه صحبت کردنش، حالمان را خوب میکند؛ دلمان را قرص میکند. خیالمان را راحت میکند. مطمئنمان میکند که تصمیم درستی گرفتیم.
و این داستان ادامه دارد؛ شاید چند سال بعد، یک «نینی» جایگزینِ این زندگیِ دو نفره بشود و یا تاسیس یک شرکتِ جدید و روز از نو، روزی از نو! الله اعلم.