روایت‌های مستند

|

تمام تلاش‌هایم برای عادی بودن بی‌فایده است. سعی می‌کنم فراموشش کنم اما تصویرش انگار به پلک‌هایم منگنه شده‌ باشد، با هر چشم بر‌هم‌زدنی نزدیک‌تر و شفاف‌تر می‌شود. مسخره است اگر ادعا کنم کاملا از ماجرا بی‌خبر بوده‌ام. حالم شبیه تبهکاری است که به عمد اثر انگشتش را از صحنه‌ی جنایت پاک نکرده و پلیس‌ها را قدم به قدم هدایت کرده سمت خودش و دست آخر آنقدر در صحنه جنایت تازه‌اش مانده تا آن‌ها سر برسند و دستگیرش کنند. اهمیتی ندارد که ماجرا فقط یک تشابه اسمی بوده باشد یا نه. حداقل برای منی که ماجرا آنقدرها هم برایم غیرمنتظره نبود.
سه‌شنبه‌ها‌ همیشه برایم یک تراژدی تمام عیار است. قناس و مذبذب. روی شیشه‌ی پنجره‌ی آشپزخانه ضرب گرفته ‌بودم و داشتم دو دوتا چهارتا حساب می‌کردم ببینم چند روز وقت دارم برای سمبل کردن گزارش کارورزی‌ام که آگهی ترحیمِ خودم را کنجِ بی‌اهمیت‌ترین صفحه‌ی روزنامه‌ی صبح می‌بینم. لا به لای کلمه‌های سربی مرده‌ بودم و جنازه‌ام افتاده بود روی یک دسته کاغذ کاهی تاخورده. من مرده بودم و این هیچ عجیب نبود. ترسناک چرا ولی عجیب، نه. اول چندبار چشم‌هایم را تنگ کردم و بعد مثل همیشه‌ای که هول برم می‌دارد خشکم زد سر جایم. بدون هیچ حرکتی خیره مانده بودم به مرحومه‌ی مغفوره خودم. ترسیده بودم. نه از روزی که دست و پایم را با پارچه‌ی سفید بسته باشند. نه از روزی که بدنم سرد و سنگین شده باشد. ترسیده بودم از امروزم. از امروزهایی که پشت سر هم دود کرده‌ بودم فرستاده بودم تنگِ دلِ امروزهای دود شده‌ی دیگر. واقعیت این بود که من هنوز نفس می‌کشیدم و ضربان قلبم به راه بود. حقیقت اما چندان چنگی به دل نمی‌زد. عوض آن‌که زیر باران خیس شوم، خودم را مچاله کرده ‌بودم زیر چتر. به جای از بر کردن شعرهایی که عاشقشان بودم نشسته ‌بودم پای تحلیل آزمون و کسلر و مازهای ‌پرتئوس. گلدان‌های لعابی را با اتود و کاتر و راپید پر کرده ‌بودم عوض آن که حسن یوسف بکارم توی دل‌شان. هر روز عصر جلوی قاب‌سازی محبوبم پا تند کرده‌ بودم مبادا بوی چوب‌های تراش‌خورده یادم بیاورد چند هزار فریم عکسِ نگرفته به خودم بدهکارم. چند جلد کتابِ نخوانده؟ چند فنجان چای و مربایِ نخورده؟ چند کیلومتر سنگ‌فرشِ گز نکرده؟ آدمی که به خودش بدهکار است، مرده. حالا گیرم که نفس هم بکِشَد، راه هم برود.

شروع کردم. نه از یک روز ایده‌آلِ فتوژنیک. که از همان سه‌شنبه‌ی قناسِ مذبذب. اول آگهی ترحیم را بریدم و چسباندم به آینه‌ی اتاق. بعد هم تمام برگ‌های تقویمم را از هم جدا کردم. از آن به بعد، هر روز فقط یک برگ از تقویم را برمی‌دارم و خیال می‌کنم فقط همین یک روز را زنده‌ام. خیال می‌کنم برای تمام سرخوشی‌ها و دیوانگی‌های دلخواهم فقط اندازه‌ی همین یک برگ فرصت دارم. همین یک روز که سر تا پایش بکر و یک‌دانه است. صبح‌ها سر صبر راه می‌روم و خیابان‌های خلوت را می‌بلعم. پرده‌ها را جمع می‌کنم و روی آفتابی که اتاق را فرش کرده برای خودم فال می‌گیرم. می‌نشینم پای درد دل آدم‌هایی که دیدار اولین و آخرین‌مان است و به دخترهای نوجوان بی‌هوا می‌گویم چقدر زیبا هستند و جوش‌های جوانی هیچ مضحک‌شان نکرده. هر روز را هجا به هجا زندگی می‌کنم و هر روز تولدم را جشن می‌گیرم. کسی چه می‌داند؟ شاید فردا صبح که روزنامه‌ها آمدند روی پیش‌خوان، کنجِ بی‌اهمیت‌ترین صفحه‌ی یکی از آن‌ها، این‌بار جنازه‌ی من افتاده باشد. جنازه‌ی خودِ خودِ من.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » روایت‌های مستند » کنجِ روزنامه‌ی صبح
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۴ دیدگاه در پاسخ به «کنجِ روزنامه‌ی صبح»

  1. مهدا م -

    داستان شروع و اوج بسیار خوبی داشت. اما در جمع بندی به قوت بخش اول نبود. اینکه آدم پشت پا بزند به همه چیز و ییهو سرخوش شود کمی تکراری است و چندان جذاب نیست.

نظر شما

(لازم)