|

آن سال اسمم را توی یک دبستان خصوصی نوشتند. همه‌چیز تازه و جالب بود. دو وعده‌ای بودن مدرسه، معلم موسیقی و انگلیسی داشتن، تجملاتی که قبل از آن بهش فکر نکرده بودم. آرزوهای جدیدی پیدا کرده بودم: قابلمه‌ی دوطبقه داشتن و گرم کردن آن روی اجاق مدرسه، خوابیدن روی تنها تختی که گوشه‌ی نهارخوری برای استراحت بچه‌ها گذاشته بودند، استفاده از سرویس مدرسه. در مدرسه‌ی دولتی سرویس نداشتیم. زنگ که می‌خورد همه بیرون می‌ریختیم. هرچه از مدرسه دورتر می‌شدیم تعدادمان کمتر می‌شد، ولی حتی تا کوچه‌ی خودمان هنوز دو سه نفری بودیم. پیاده‌روی سخت نبود. روزهای برفی گاهی شله برف توی کفش‌هایمان پر می‌شد و انگشت‌هایمان داخل دستکش‌های دست‌باف سرما‌زده می‌شد ولی طبیعی به نظرمان می‌رسید، احساس کمبود نمی‌کردیم.

در مدرسه‌ی جدید هیچ‌کدام از بچه‌های محل نبودند. مدرسه به خانه نزدیکتر بود ولی بین راه تنها بودم. دلیل علاقه‌ام به سرویس مدرسه این چیزها نبود. اتوبوس سرویس مثل چرخ و فلکی بود که فقط بعضی از بچه‌ها اجازه داشتند سوار شوند. دلم می‌خواست برای یک بار هم که شده سوار آن شوم و قاطی بچه‌هایی شوم که توی سرویس ورجه وورجه می‌کردند و از سرو‌کول هم بالا می‌رفتند. سرویسی‌بودن افتخار بزرگی بود که از آن محروم بودم. کمی که از سال تحصیلی گذشت به نتیجه رسیدم بهتر است دیگر به آن فکر نکنم چون آرزوی محالی بود. در مقابل بچه‌های سرویسی احساس کمبود و محرومیت می‌کردم.

بابا راضی نمی‌شد برای سرویس، شهریه پرداخت کند. همانطور که رضایت نمی‌داد قابلمه‌ی دو طبقه بخرد تا ناهاری شوم و بعد از ناهار روی تختِ گوشه‌ی نهارخوری استراحت کنم.

دی ماه بود. برف همه جا را پوشانده بود. میترا هم‌کلاسی خوشبختم که هم سرویسی بود و هم قابلمه‌ی دو طبقه داشت. کارت‌های کوچکی آورد. روی کارت آدرس نوشته شده بود. خانم معلم توضیح داد: «جشن تولد میترا است. شاگردان کلاس و خانم معلم و خانم مدیر دعوتند.»

تا آن روز ازجشن تولد چیزی نشنیده بودم. تنها جشنی که رفته بودم جشن عروسی و ختنه‌سوران بود. گیج شده بودم. خانم معلم گفت با شاگردانی که رضایت‌نامه‌ی کتبی بیاورند، جلوی مدرسه سوار سرویس مدرسه خواهیم شد و به منزل میترا خواهیم رفت. باورم نمی‌شد. انگار خواب می‌دیدم. هیچ تصوری از اتفاقی که داشت می‌افتاد نداشتم. خوشحالیم از سوار شدن به سرویس مدرسه بود.

میترا به نظرم آدم مهمی می‌رسید. دلم شور می‌زد. مامان و بابا رضایت نمی‌دادند در این جشن جادویی شرکت کنم. حتی اگر چراغ علاءالدین را هم پیدا می‌کردم پیش از آن که غول جادویش را احضار کنم بیرونش می‌انداختند، تازه دعوایم هم می‌کردند که چرا هر آشغالی را از روی زمین برمی‌داری؟ با همه چیز مخالف بودند. بغض کرده بودم. خانم معلم صدایم کرد. تعدادمان چهارده نفر بیشتر نبود، هر کاری می‌کردیم خانم معلم متوجه می‌شد.

«چرا پکری؟»

اشک‌هایم سرازیر شد: «من نمی‌تونم بیام، بابام رضایت نمی‌ده.»

خانم معلم دوستم داشت. مساله‌های ریاضی را از همه بهتر حل می‌کردم.

ته دفتر مشقم نوشت: «تولد میترا جلالی است. من و خانم مدیر با سرویس مدرسه بچه‌ها را همراهی خواهیم کرد. ساعت هفت بعداز‌ظهر دخترتان را با سرویس خواهیم رساند. آدرس و تاریخ تقدیم حضورتان است. رضایت شما شرط حضور دخترتان و موجب افتخار ما خواهد بود.»

داشتن چنین نامه‌ای از سوار سرویس شدن هم بهتر بود.

بابا زیر نامه‌ی خانم معلم نوشت: رضایت دارم و امضاء کرد. به آرزویم رسیده بودم.

این‌جا هستید: داستان » یک تجربه » چرا پکری؟
« مطلب قبلی:
مطلب بعدی: »

۵ دیدگاه در پاسخ به «چرا پکری؟»

  1. محمود کشوری ( یک معلم باز نشسته) -

    نوشته ات خیلی زیبا بود،چند بارهم خواندم خیلی روان و راحت.

نظر شما

(لازم)