خود من یک بار یک هفتهی تمام پشت فرمان بودم. صبح بچهها را با ماشین میبردم مدرسه. بعد میرفتم بانک، ماشین را دم پنجره نگه میداشتم، چک را میسراندم داخل و وقتی منتظر بودم کارم انجام شود پاهایم را ماساژ میدادم. بعد میرفتم خشکشویی، قبض را میدادم و لباسهای تمیز را از پنجره تحویل میگرفتم.
دورانی بود که ساختنِ خانه در حومهی شهر بدون حداقل یک پنجرهی سرتاسری، حرکتی ضدآمریکایی به حساب میآمد. خود من مطمئن بودم که اگر چنین پنجرهای نداشته باشم قلبم میایستد.
پدر دمغ، افسرده و دلمشغول سر میز حاضر میشود و شروع میکند به بازی کردن با غذایش؛ تصویری از نومیدی مطلق. بالاخره یکی از بچهها داوطلب میشود: «بهخاطر اردکِ توی انباریه، نه؟» میگوید: «نمیخوام حرفشو بزنم.» آن یکی قول میدهد: «بهخدا امشب همهی آشغالهای تو ایوون رو جمع میکنم.» میگوید: «ولش کن.»
سوال مهمی که در اینجا باید طرح شود این نیست که آیا پدر و مادر باید بچهها را با خودشان ببرند سفر یا بگذارند توی خانه. سوال این است که بهترین سن برای نبردنشان چه سنی است؟ جوابش این است: هرچه کوچکتر بهتر. آنها که فکر میکنند میشود روی مسئولیتپذیری نوجوانها حساب کرد بهزودی از خواب غفلت بیدار خواهند شد.
ویژگیِ تورها این است که دو سه روز نگذشته، آدم میبیند همهی همسفرهایش را برانداز کرده و رویشان اسم گذاشته و قضیه این است که این اسمها یا برچسبها در حد شخصیتهای یک رمان پلیسی انگلیسی کلیشهای و باسمهایاند. علت اینکه آدم همسفرهای تورش را خیلی خوب میشناسد این است که همیشه با یک گروه آدم طرف است.
رانندگی خلاف عادت وحشتناک بود. هر بار ماشینی نزدیک میشد شوهرم میکوبید روی ترمز و چشمهایش را میبست تا ماشین رد شود. وقتی میخواست چراغهایش را روشن کند، در کاپوت را باز میکرد. وقتی به هوای دنده عوض کردن دست راستش را حرکت میداد، در سمت خودش را باز میکرد. وقتی میخواست وارد خیابان یا بزرگراهی شود، جهت اشتباه را میپایید.
شوهرم برای سفر اسم نوشت چون کلمهی «اکتشافی» هوش از سرش برده بود. در خیالات، خودش را جای مارلین پرکینر میدید که از توی هلیکوپتر کرگدنی را با شلیک تفنگ دارتی بیهوش میکند. یا ژاک کوستو که در راه تاهیتی از شدت طوفان به دکل کشتی دوخته میشود. وقتی دیگر خیلی خیال برش میداشت رابرت ردفورد میشد که در معیت مریل استریپ آفریقا را سیر میکند.
به ارنست همینگوی فکر میکردم در چادری پای کلیمانجارو، و به جین گودال که روی کوهی نشسته و شامپانزهها را نظاره میکند اما بیشتر از همه، موقع خیالپردازی دربارهی آن قاره به اوا گاردنر فکر میکردم. روی پردهی سینما، اوا به آفریقایی میرفت که من دوست داشتم بروم؛ آفریقایی که در آن هرگز عرق نمیکنی، فرِ موهایت تا ابد بینقص باقی میماند و رژلبت تازه.
بیشتر ماها یکجور رابطهی عشق/نفرت با خطوط هوایی و هواپیماها داشتهایم. وقتی بهموقع میرسند دوستشان داریم و بقیهی اوقات ازشان متنفریم ولی این واقعیت که ما خوشحال و بیخیال میلیون میلیون بار باهاشان سفر میکنیم نشان میدهد که هنوز روحیهی ماجراجویانهمان را از دست ندادهایم.
من واقعا مشکلی با تاریخ ندارم ولی اینکه هشتصدوچهل پله را بالا بروی كه دراز بكشیو سنگی را ببوسی که بوسهات را جواب نمیدهد، چیزی نیست که توی فهرست آرزوهایم بگذارم.