تمام سالهای دبیرستان ترس از اینکه کسی قالم بگذارد استخوانم را پوک کرده بود. همکلاسیهایم هر روز خدا یا کسی را قال میگذاشتند یا فعل قال گذاشتن رویشان اعمال میشد اما ککشان هم نمیگزید.
رفتم گوشهای تلفنم را زدم و برگشتم. در حیاط را که بستم، با عجله رفتم سمت اتاقم و هی توی تمام ایل و تبار دنبال کسی گشتم که نسبش به کویر برسد. کسی که بتواند توجیه کند چرا با اینکه بچهی دریا و شمالم، شنا بلد نیستم.
مغز من برای یاد گرفتن یک زبان دیگر ساخته نشده بود یا حداقل من اینطور فکر میکردم. گرچه سرم را مثل همهی بچهتنبلها تکان میدادم و میگفتم خوب فهمیدهام، وقتی در مقابل سوالات غلطانداز امتحان قرار میگرفتم یا قرار میشد دو کلمه حرف بزنم آبروی نداشتهام میرفت.
در دورهی دبستان و حتی اوایل راهنمایی در تیم فوتبال دهداری بازی میکردم و لباس ورزشیمان قرمز بود. عاشق این رنگ بودم و طرفدار پرسپولیس اما نمیتوانستم به کسی بگویم. مگر میشد در آبادان طرفدار صنعت نفت نباشی؟
چند سال بعد از آن ماجرا و با ورودم به دبستان گونهی زیستشناسی من مشخص شد؛ به دستهی یکجانشینان و خیرهشوندگان تعلق داشتم. گونهای که کاری جز خیالبافی ندارند و تنها برای سه کار اصلی از سر جایشان بلند میشوند. در همه نوع آب و هوایی قادر به زیست هستند اما من مجبور بودم علاوه بر سه کار اصلی روزانه مدرسه هم بروم و مدرسه بزرگترین لطمه به جهان خیالبافیام بود.
«همهی عمر دیر رسیدیم.» این جملهی معروف را جمشید مشایخی در صحنهی پایانی فیلم سوتهدلان وقتی متوجه میشود برادرش در مسیر امامزاده داوود جان سپرده میگوید. برای من قضیه متفاوت است. من همهی عمر زود رسیدم.
اولین خوابگاه من، امپراتوری کپکزدهی پسران دانشگاه هنر تهران، یعنی خوابگاه هادیان بود که ته یکی از فرعیهای چهارراه ولیعصر لمیده بود، طوری که انگار الکش را آویخته و خودش را از دنیا و مافیها منتزع کرده بود. ورودیهای دختر ۷۹ بیشتر از پسران بودند و چون امکان خرید ساختمانهای جدیدتر مهیا نبود امور خوابگاهها مجبور شد یک سال خوابگاه پسران را در اختیار دختران دانشگاه هنر قرار دهد.
در هواپیما کنار پنجره مینشینم تا کمتر بترسم و چیزی نمیخورم که سقوط نکنیم. احساس میکنم خوردن صبحانهی
دوستداشتنیِ داخل هواپیما یعنی عادی پنداشتن شرایط در حالی که تو هیچ کنترلی بر آن نداری و در ارتفاع هزارپایی بر تکههای بههمپیوستهی آهن و فلز نشستهای.
من هم صداقت سراسر دروغ دارم. یعنی در بعضی موارد مثل همین مورد جوراب از خودم اینقدر صداقت نشان میدهم که همه میگویند چرا این یکی اینقدر صادق است؟ چرا این یکی با بقیه فرق دارد؟ و این دقیقا همان وقتی است که من هیچ فرقی با بقیه ندارم چون صداقتم سرتاپا دروغ است.
هرکسی از چیزی میترسد. از این جمله بدیهیتر هم میشود؟! ولی ترسها تومنی دوهزار فرق معاملهشان است. مثلا مرگ یک بار است. مثل چَک خوردنِ نابهنگام از کسی است که یک کشیده به صورت شما بدهکار است. فرض کنید طرف گفته باشد هر وقت دلش خواست، ناغافل و بیهوا، طلبش را صاف خواهد کرد.