اینکه غذای محبوب دوران کودکی پیتزا است تعجبی ندارد. بچهها عاشق پیتزا هستند. پیتزا بيش از هر غذای دیگری بچهها را خوشحال میکند و نیازی به هيچ اسباببازياي نیست. اگر شما در بچگی پیتزا دوست نداشتهاید پیشنهاد میکنم بروید دکتر.
یادش به خیر که یک زمانی تلفن، تلفن بود. یک شیء سیاه و سنگین که توی فیلمها ازش به عنوان آلت قتاله استفاده میشد. (چیزی که با تلفنهای الان اصلا فکرش را هم نمیشود کرد!) بهتر از این، تلفن همیشه به دیوار خانه وصل بود و فقط متخصصهای خیلی خیلی کاردرست مخابراتی میتوانستند تلفن «نصب» کنند.
داریم خانهمان را عوض میکنیم. من دخترم را مقصر میدانم. فقط پنج ماهش است اما با یک تخمین تقریبی، حدود دويستوپنجاه میلیون اسباببازی دارد، که بههرحال هرکدامشان را یکطوری صاحب شده.
ولی بیایید این مسائل ابتدایی را کنار بگذاریم و برسیم به اصل مطلب. توجه کردهاید که گرفتن گواهینامهي رانندگی سختتر از ازدواج است؟ در بیشتر ایالتهای آمریکا هر کسی بخواهد گواهینامه بگیرد باید آزمایش بینایی، امتحان کتبی و آزمون عملی بدهد. خیلی خوب میشد اگر متقاضیان ازدواج هم آزمایش بینایی میدادند و به یک مقام مسئول ثابت میکردند که واقعا میبینند دارند با چه کسی میروند زیر یک سقف.
اصلیترین اتهام وارده این است که زنگهای ما گوش ملت را کر میکنند. از همينجا باید بگویم این اتهام بیاساس است، آنهم به هزارویک دلیل که الان هیچکدامشان یادم نیست. آنچه الان به یاد دارم بخشی از خدمات تضميني ما است؛ اينکه اگر به هر دلیلی، سطح شنوایی یکی از مشتریها كم شود، ما به خانهاش میرویم و صدای زنگ درش را زیاد میکنیم.
تقریبا همهی کارهای خانه سخت و خطرناکاند و برای انجامشان سر و کارتان به داخل فِر و دستشویی و شیار میان کاشیهای حمام میافتد. آنجاهایی که گند میکروبهای طاعونی بالا میزند. تنها کارهای آسان و خوشایند خانه آنهاییاند که روی اسباب و اثاثیهی چوبی اسپری میزنید و آنقدر جلا میدهیدشان که برق بیفتند.
ویرایش اساسی میخواهد. مثلا نشانهگذاریها باید از اول انجام شوند. جملهها زیادی مغلقاند و بعضیهایشان به یک صفحه هم میرسند. اگر توی دفتر انتشارات حسابی رویش کار شود، جملهها را طوری کوتاه کنیم که حداکثر دو سه خط باشند، پاراگرافها را تکهتکه کنیم و فرورفتگیِ اول سطر را بیشتر توی صفحات ببینیم، کتاب به طرز چشمگیری بهتر خواهد شد.
میگویند وقت مردن، همهی زندگیتان جلوی چشمانتان رژه میرود و باید بگویم که راست میگویند. چند ماه پیش، از یک صخرهی چند صد متری سقوط کردم كه درجهی دشواریاش در سیستم درجهبندی یوسمیتی، ۴ . ۵ دال بود ـ یعنی یکی از سختترین صعودهایی که بشر تابهحال انجام داده. نمیدانم این درجهبندی درست است یا نه، چون وقتي سقوط كردم فقط رفته بودم آن طرفها راه بروم.
تا حالا توی این موقعیت بودهاید که یکی یک چیزی بهتان بگوید، بعد شما یک چیزی به او بگویید، بعد او یک چیز دیگر بگوید و الی آخر؟ خب، احتمالا مشغول گفتوگو بودهاید و خودتان نفهمیدهاید. ولی آیا شما برندهی این گفتوگوها هستید؟ آدمهای زیادی گفتوگو میکنند تا اطلاعاتشان را دستبهدست کنند یا زمان را یکجوری بگذرانند.
از ماشین پیاده شدیم و ناخدا را پیدا کردیم که تقریبا انگلیسی بلد نبود و قبول هم نمیکرد که کشتی را برگرداند. برای همین مارک یک حلقه با نگین الماس از جیبش بیرون آورد که لابد میخواست بدهد به من، و به ناخدا گفت: «اگه این رو بهت بدیم، میبریمون به خشکی؟» ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمهبسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانهی نه تکان داد.