ورودی رشت روی تابلوی رنگورورفتهای نوشتهاند: «به رشت، شهر بارانهای نقرهای، خوش آمدید.» در آن یک هفته خبری از باران نبود. بعدها در پاییز و زمستان بارانهای دلچسبش را تجربه کردم اما فکر میکنم باید روی آن تابلو مینوشتند «شهر غذاهای رنگارنگ، شهر آدمهای ماجراجو در خوراک».
بدون راهنما شروع کردم به قدم زدن در اولین کوچهای که مرا به خیابان میرساند. راه را بلد نبودم اما همین شهر را شگفتانگیز میکند. حالتی از بیخبری است که اتفاقا دلچسب است.
یک روز ظهر که داداش اصغر سهم یخ ما را میآورد از دور دیده بود میخواهم بروم پشت بام اما دارم با نردبان سروکله میزنم. گونی یخ را گذاشت زمین و آمد کنارم. خواستم فرار کنم بروم توی اتاق که نگهم داشت. دستش یخ بود. گفت:« من میایستم این پایین، تو بسم الله بگو، پله پله برو بالا. اصلا برنگرد زیر پات رو ببین. چشمت فقط به بالا باشه.»
در ایالت آیداهوی آمریکا تیراندازی تفریحی قانونی است، دنیل جورج عکاس سراغ اشیایی رفته که مردم خشمشان را سرشان خالی کردهاند.
میگفتند اولین قدم برای وارد شدن به دایرهی دور هر آدم دانستن اسم او است، انگار که اسم یک کلید باشد. وقتی کسی را به اسمی مینامی، این کلید دروازه را باز میکند و تو را راه میدهد توی حریم رفاقت و دشمنیها، ناآرامی و آسودگیهایش. قصه باشد یا واقعیت، اسمها دنیای ما را بزرگ میکنند.
بعد از آن اتفاق به صورت ناخودآگاه یک زبان قراردادی بین ما به وجود آمد. با کمترین خارج شدن صوت از دهان و با اشاره کردن به سوژهی مورد نظر. مثلا اگر قرار بود لباسش را به خشکشویی ببرد و میخواست به من هم برای بردن لباسهایم تعارف کند، کمد اتاقش را نشانم میداد، بعد با دستش به لباسها چنگ میزد و بعد همان دست را مثل حرکت اتو روی لباس بالا و پایین میبرد و این یعنی میخواهم بروم خشکشویی.
موقع خانهتکانی مادرها اصرار دارند همهی خانه را یک بار بیرون بریزند و از نو بچینند، چه وسایل دمدست را چه کارتنهای ته انباری و گوشهی کمد را. ته کمدها در جعبههای یادگاری کارتپستالها معمولا عضو ثابتاند، عکسها و نقاشیهای رنگورورفته که نگاه کردن بهشان یاد چیزی یا کسی را در ما زنده میکند، تصاویری که از کلمات عبور میکنند و رنجها و شادیهای فراموششده را به یادمان میآورند.
سفرهی هر خانه روزنامه باشد یا ترمه یک کار میکند؛ آدمها دوست و دشمن، غریب و آشنا، قهر و آشتی را دور هم جمع میكند. نه که همهی این جذب به هوای لذت خوراک باشد. چیزی در این با هم نشستنها هست که سفره را مبارک و محترم میکند. یک تجربهی این شماره دربارهی همین دور هم نشستنهای ظهرهای جمعه است.
توی میدان مین کار به این صورت است: زمینها را به قطعههای مربعیشکل بزرگ (باکس) تقسیمبندی میکردند و ما وظیفه داشتیم از چند نقطهی اتفاقی با فواصل یکسان شروع کنیم به تراشیدن سطح زمین تا انتهای باکس. این کار را با بیل انجام میدادیم اما فکرش را نمیکردم مین را هم با بیل باید دربیاوریم. قشنگ مثل سیبزمینی و پیاز. میوههای این مناطق مین بود.
آقا فرهاد عادتهای همیشگی کم ندارد. در سالهای کودکی من موهایش مشکی بود و حالا که بیستوچند سال از آن روزها میگذرد، همیشه موهایش را پرکلاغی رنگ میکند که جوان به نظر برسد. همیشه یک کت و شلوار برقبرقی میپوشد با پیراهنهای زرد و قرمز و نارنجیِ جیغ.