گابریل بيستوچهار ساله اصلا به هدفش كه دیدن کابل و سمرقند بود نرسید اما فکرش را هم نمیکرد با این اتفاق بتواند بهترین عکسهای عمرش را ثبت کند، عکسهایی که سالها بعد او را معروف کرد.
تفاوت از رنگ پوست شروع میشد و به فرهنگ و آداب و رسوم که میرسید، زاویه آنقدر باز میشد که انگار هیچچیز در عالم نمیتوانست ما را به آنها ربط دهد. قبیلهای سیاهپوست و بدوی که دور آتش حلقه زدهاند، وردهایی را تکرار میکنند و هیچ از غریبهها خوششان نمیآید.
دنبال تصویر گشتم و فهمیدم نام این مکان جادویی پرپله ماچوپیچو است. واژهی ماچوپیچو را صد باری برای خودم تکرار کردم. چنان سحری داشت که اولین جرقهی نام مکانها در ذهنم زده شد: من میخواستم به این ماچوپیچو با آن عنوان افسانهایاش سفر کنم. از پلههایش بالا بروم، نفسم بند بیاید و از آن بالا جهان را نظاره کنم.
خارج شدن از سرزمین مادری و قدم گذاشتن به کشوری دیگر در نگاه اول انگار تنها کشف مکانها و آدمهای تازه است. اما موازی با همین اتفاق، اتفاق دیگری هم در شرف وقوع است. مواجههی بیواسطهی آدمی با خودش در سرزمینی تازه و ناشناخته باعث میشود به کشف و شهود بپردازد و برخی خصلتهای درونی را دوباره از نو کشف کند.
هيچهايك سفري پر از غافلگيري و تازگي و ماجراجويي است. به جاي رانندهايي كه به مسافر عادت دارند، با يك همسفر طرف ميشوي.برخورد با آدمهاي مختلف از گوشه و کنار کشور و قرار گرفتن در موقعيتهايي پيشبينيناپذير در مسيري پر از نقطههاي تلاقي.
لذت یک تامیل در این است که بنشیند پای غذایی عظیم (سبزیهای خیلی تری که با فلفلهندی و فلفلدلمهای آراسته شدهاند، و با نان پوری نمدار و دو کپه برنجِ چسبناک سِرو میشوند) و سر مسائل عظیم (زندگی، حقیقت، زیبایی، ارزشها) بحث کند. تامیلها در گرندترانک خوشحال و شنگولاند.
بعد با دست به جمعيت اشاره ميكند و ميگويد: «ببين! اينجا همه يكدستاند. همه شبيه هماند. الا تو!» به جمعيت نگاه ميكنم. حق با اوست. اغلب لباسهای سفید بلند پوشيدهاند و بعضی هم دشداشههاي آبي و كرم و طوسي. آنهم يكدست و ساده و بينقشونگار.