لبههای چینی کمتر از سینکیانگ هستند. چون آنجا دانشگاه اسلامی و حوزهی علمیه هست و کمتر به این هجرت طولانی نیاز است. چینیها برخلاف اندونزیاییها و تایلندیها و خصوصا آفریقاییها کمتر لباس محلی میپوشند و همرنگ جماعت میشوند تا مثل توریستها جلوهگری نکنند. گوشهگیرند و سعی میکنند هر کاری را دستهجمعی انجام دهند.
«زهدورزی»، «آز»، «پیوستار بلوغ». اینها کلمه و ترکیبهای تازهی درسی بود که این تازه فارسیآموختهها، ساعت اول کلاس میخواندند. کمی گذشت تا فهمیدم تقریبا هیچکس هیچچیز از درس نمیفهمد. از سوالهایشان پیدا بود. وسط تمام کلمات غریب و ثقیلی که در کتاب نوشته شده بود، وقتی استاد خواست اگر چیزی را نمیفهمند بپرسند، تنها سوالی که یکی از آنها کرد این بود: «خَرسندی یعنی چی؟»
شتاب رانندههایی که ماشینشان را از کارواش تحویل میگیرند، مثل داماد حمامرفتهای است که طول بازار را سراسیمه میدود تا چیزی از تراوشات فضا بر تریج قبایش ننشیند. اینجا تمیزی، کیفیتی نهتنها کمیاب، که بیدوام، زاید و حتی بیمعنی است. بنزین همان جایگاهی را دارد که آب در بیرون.هم شوینده است و هم مایهی حیات.
دستها ظرفها را کفمال میکنند، آب میکشند و سراغ ظرف بعدی میروند و در تمام این لحظهها صفحهی فلزیِ براق، شاهد تغییر حالت چهرهی آدمهای ایستادهی دستکشبهدست است؛ گرهخوردن ابروها بعد از یادآوری یک گفتوگو، لبخندهای کوتاه بعد از مرور خاطرهی چندروز پیش …
غير از اينها که اندازهي مينيبوساند و خلبانش را ميشود ديد، هواپيماي ديگري نميتواند در فرودگاهِ به آن کوچکي بنشيند. من و قدسي قبلا اينجا را ديده بوديم. پارسال خودمان آمديم هيماليا. همين که هواپيما راه بيفتد يا بخواهد بنشيند، ترس هم ميآيد سراغت.
کسی چه میداند شاید خیلی هم دور از ذهن نباشد. شاید روزی آنقدر راههای زمینی تسخیر شوند که ساکنان زمین، مثل ساکنان سیمتری جی شوند و خلبان چنددقیقه یکبار بگوید: «ایستگاه. کسی پیاده میشه؟»
این مجموعه، گزیدهای است از عکسهای آلخاندرو کارتاهنا که در یکی از شلوغترین بزرگراههای شهر مونتری مکزیک از زندگی متحرک کارگران، گرفته است.
پوستها صاف و نرم و بیلک، بینیها و چانهها خوشفرم، گونهها برجسته، انگشتها کشیده، بدنها خوشتراش اما چشمها خالی و بیسو.