احمد جوانی است هجده ساله در آستانهی مستقل شدن از خانواده و ورود به اتفاقهای مهم زندگی. کاراکتر او، موقعیت و دغدغهها و گیر و گرفتهای زندگیاش مثل تکههای پازل از میان کلمههای دوستان و اقوامش جدا میشوند و آرام آرام بخشی از چهرهی او را برای ما آشکار میکنند. نامهها خردهروایتهایی میشوند تا با کمک گرفتن از خیالمان روایت کامل او را بسازیم.
در مریوان هستم. خوب، خوب، خوب، الحمدلله. چندنفری مشغول نوشتن نامه هستیم. همه قریببهاتفاق زن و بچه داریم غیر از دو سه نفر. بالاترین سن حدود شصت سال و پایینترین سن حدود پانزده سال. از همه رنگ است. کوههای اطراف مملو از درخت و چشمهسار است. اولین چیزی که جلب توجه میکند منظرهی زیبای کردستان علیالخصوص مریوان و اطراف است.
پریجان، اگر دوباره دیر جواب دادم ببخش. آخر نمیدانی کرمان چه خبر است. هر روز صبح زود بلند میشویم و تندتند کارهای خانه را انجام میدهیم تا آباجی به من و شهلا کاری نداشته باشد و بتوانیم به همراه یدالله به راهپیمایی برویم. جایت خالی در روز تاسوعا چه جمعیتی در خیابان جلوی مسجد ملک بود.