۱۳۶۱،اصفهان. نویسنده و فیلمنامهنویس. کارشناس ارشد ادبیات نمایشی. برگزیدهی جشنوارهی ادبی داستانهای ایرانی (۱۳۸۷)، دوسالانهی ادبی دانشجویان دانشگاههای کشور و جشنوارهی علمیـ فرهنگی (۱۳۸۶). رتبهی دوم اولین دورهی «جایزه داستان تهران» برای داستان «باران تابستان»(۱۳۹۳). تلهفیلمهای «دایرهی راز» و «چشمان باز» بر مبنای فیلمنامهی او ساخته شدهاند. مجموعهداستان «بازار خوبان» آخرین اثر او است.
رشت از ایمان کسی نمیپرسد، نان و عشق را بیدریغ میدهد و زخمهایش را قایم میکند انگار با غریبه و آشنا رودربایستی دارد. رشت از آن شهرها است که با کمی فاصله همهچیز دارد، با کمی رانندگی کوه دارد، دریا دارد، جنگل دارد و با اینکه هیچکدام اینها را ندارد با همهی این مواهب یادمان میآید.
ما اینطوری داستان شدیم، مجلهای که خواندنی بود و توصیهکردنی و منشا لحظههای رهایی. ما توی کیف جا میشدیم، همهجا بردنی بودیم، تبلیغات لازم نداشتیم، کافی بود قبل از مصرف تکانمان بدهند تا جای خودمان را در دل همه باز کنیم.
همدانشگاهی بودیم، من طراحی صنعتی میخواندم، رشتهای در نگاه اول حتی مهمتر و سختتر از مرمت اما نمیدانم بهخاطر قد بلندش بود یا تیزی حرفهای یا برداشت و تماس من با آدمها که ابتدایی و حسی بود و مال پرتو عقلانی و روشنفکرانه که همیشه بهش حسی از خودکمبینی داشتم. تمنای شکل یکی دیگر شدن داشتم.
سر صبح از ترس اینکه هینهینییه پوزش را یکور کند بگوید «شماها تو ایران چقدر کیف میکنین، چقدر Lazy هستین، چقدر میخوابین» پا شده بودم رفته بودم نانوایی. بیست سال بربری داغ آمادهام را تنهایی توی دفتر مدرسه خورده بودم حالا مجبور بودم از رودربایستی خواهرشوهر پنیر سرخ كنم و به املت فرنگی، ژامبون و مارچوبه و قارچ بزنم.
این صحنه –یعنی خودش و مادرش روی همین صندلی با همین حالت نگاه مادر– روزهای کودکستان را به خاطرش آورد که برمیگشت خانه و پدر و مادرش پشت میز آشپزخانه، همین سوال را ازش میکردند. همیشه هم شانه میانداخت بالا و چیزی نمیگفت اما بعضی وقتها واقعا فکر میکرد که نکند مامان و بابایش کل روز پشت میز منتظر او مینشینند و فقط راجع به او حرف میزنند.
سه ماه میشد با بابا حرف نزده بودم. گوشی را که برداشت گفتم دارم میآیم اصفهان. گفت: «زود خبرت کردن، فردا میخواستم اینجا رو رنگ کنم.» خیالم راحت شد. آدم پماد و پانسمان و زیر عوض کردن نبودم. گفتم: «میخواستی تو این پونزده سال میکردی.» گفت: «برو دم خونهي عموت، اون سنگ کابینت رو بیار.» تِقی گوشی را گذاشت. گفتم هر گندی زده توی آشپزخانه زده و حتما تریاکی شده.
استرس تعقیب و گریز فردا خواب به چشمم نیاورد و تا نزديكيهاي صبح نیم ساعت هم پلک روی هم نگذاشتم. آفتاب نزده بود که سروصدایی از توی حال شنیدم. پا شدم و از لای درِ پیششده سرک کشیدم. بابا بود، رفت سر کشوي کمد رختآویز دم در، لای خرتوپرتها کلید انباری را پیدا کرد و تا توی راهپله پاورچینپاورچین قدم برداشت.
همان وسط تئاتر شادی زد زیر گریه. با هر تکان شانه و کمر آقارحیم وقتی که میخواند «هر چقدر ناز کنی، ناز کنی، باز تو دلدار منی» شادی هق بلندتری میزد. میان کف و هورا و قهقههی ملت، کناریهایمان مانده بودند که این چه مرگش شده. نکند خل شده یا دیو وارونهکاری چیزی است.
گلدی و کِرت راسِل دوست دارند توي آبهاي زلال همين سنتبارتس شنا کنند. ملاني و آنتوني باندراس مهماني و شادی تو سرمای آسپن را میپسندند. اما من و جف عاشق مسیر ششصد کیلومتری فیلادلفیا تا یانگاستون هستیم. میکوبیم میرویم و یک بار هم بیخیالش نمیشویم.
شادی را اصلا برای همین خبر کردم. پا روی غرور فردی و حیثیت خانوادگی و وقارت تمام و خالصيت جهان با هم گذاشتم و زنگ زدم، میدانستم برنمیدارد و متن تلگرام را از قبل آماده کرده بودم؛ اینکه بدو بیا که بابای قصابت زده فرق سر بابای نزار ما را ساطوری کرده. فکر میکردم اگر بیاید، با من بمیرم تو بمیری او رضایت بابایش را میگیرد و من رضایت بابا و غائله ختم میشود.
دست پُر برمیگشتیم خانه اما حالا مامان ولکن نبود. اول از اینجا شروع کرد که ازدواج حکم طالبی را دارد و یکروز زودترش کال است یک روز دیرترش لهیده، پس احتیاط واجب است و خودش را نبینم که بابا را خوشبخت کرده، زنها نان هم دست شوهر میدهند لب تنور میدهند. اینها را میگفت که برسد به یکی از دخترهای کلاس ترک گوشتخواریش، اینکه بر و روی خوشی دارد.
بیرونمان مردم را کشته تویمان خودمان را. پنجاه درصد آنطرف حل بود. صورتزخمی و یقهدریده، رفتهبودم کبوتر طوقی شادی را پس گرفتهبودم و همین جنگآوری اول، مهری به دل دختر نشاندهبود. با پنجاه درصد بعدی چی كار میکردم. تازه اینقدر مامان را پختهبودم شدهبود این. رو نکردهبودم عروس آیندهش قفسی و کفترباز است اما گفتهبودم تومنی دوزار با بقیه دخترهای سر تو موبایلی فرق دارد و یک عشق پرنده واقعی است.
با ساعتی صد تومان، ماسک چلغوز و برنج و سبوس مرهمی شده بود بر میل زیباییخواهیِ مشتریهای میانمایهی جوشجوشی. این قندی نابکار، بلد کار بود. بالاخره بعد از چندسال، درمان وارداتیاش گرفته بود. ده تا صندلی آرایشگاهی چیده بود کیپ هم و با دوتا دختر چیتانپیتان دماغیکوری که بلد بودند با «خانومی» و «عسلم» و «جیگرم» ضماد بوگندو روی صورت بمالند، فقط از همان یک گُله اتاق، ساعتی یکمیلیون کاسب میشد.
من هم، خیر سرم قرار بود تست ورزش بگیرم و بعد از اندازهگیری نبض و فشارخون، پای تردمیل بایستم اما همهی حواسم بیرون دیوارچههای کاذب بود. فقط یکبار دیدن روی ماه چنین دَیاری، کافی بود تا پيه استرسهای خانه را به تن بمالم. از همان نگاه اول گِل این دختر در من گرفت. خنده و جدی را با هم داشت. آدمواری میپوشید و غر و تشر میزد و دستور میداد، بهوقتش هم بلد بود از قاعدهی نجیبزادگیاش بیرون بیاید. با هر مریضی یکجور بگوبخند میکرد. شادی جمع اضداد بود.
ریاضی فیزیکی بودم، جبلهی مهندسی هم داشتم اما به اصرار مامانسودی تغذیه خواندم که راه و رسم زندگی یاد بگیرم. مامانسودی گیاهخوار است. نه از این معمولیهاش که جز گوشت همهچیز میخورند. دوآتشه، اینکاره است. صادقترین روش را هم پیش گرفته و از این خامگیاهخوارها است. از اینها که زردهي تخممرغ نمیخورند چون معتقدند زور سرپایی خانممرغه در تولید محصول دخیل بوده.
بابا همیشه خبر بد را زودتر میداد. هنوز مرده را کف هال نخوابانده بودیم که تلفن برداشت و شماره گرفت. گفتم: «الان دو نصفهشبه اونجا.» گوش نکرد. تلفن رفت روی پیغامگیر، بابا یک «مهدی» گفت و بعد فقط گریه کرد. عمومهدی خیلی بابایی بود، نه به این خاطر که تهتغاری بود یا مهر بیشتری میدید، بابایی بود چون هربار کلانتریِ ششِ میدان ثریا بازداشتش میکرد، پدربزرگ سند خانهي مونسش را میگذاشت و درش میآورد.
آدم بیکار زیاد فکر میکند، در زندان بیشتر. نصفشبی این فکرها که به میانه میرسند، سرِ بدسری برمیدارند و آدم یاد قاذورات زندگیش میافتد
قانونشکني شرط اول اين برج است. بيخيال آشنابازي و ديدوبازديدهاي خالهخشتکي عيد شويد، به مرز قصههاي کهنهي متافيزيکزده بتازيد و آشناييزدايي کنيد. داستان فرم بنويسيد، ساختارشکن باشيد.
حالا اینکه یک خانم خانهدار بخواهد چاقویش را تیز کند، بالذات امری طبیعی است اما چرا عوضِ پشت نعلبکی یا سنگ سنبادهی زنجان، از مصقل فرانسوی استفاده میکند، جای تشکیک دارد.