پدرم آن آخریها خودش کلمن را آب میکرد و تمام روز مینشست پشت میز به کلمن و رفتوآمدها خیره میشد. مادر و کودکی که برای خرید روزانه آمدهاند، پیرمردی که راه گم کرده، مردی که برای کرایهی لوازم از راه دور آمده و همهی آنهایی که تندتند راه میروند. میگفت هر آدمی قصهای دارد.