سر و کلهی هیولا در بدترین شب لائورا پیدا شد. زیر نور لامپ سقفی مشغول شمردن سوسکهای مرده بود که خسخس خفهای از داخل کمد به گوشش رسید. ترسید، چون فکر کرد موش است، یا بدتر، يكجور حیوان موذی شهری که در میان بتونها سختجان شده و از زبالهها تغذیه کرده، از آن نوعی که میتوانستند دیوارها را بجوند و خبرشان در صفحهی اتفاقات عجیب روزنامه چاپ میشد.