۱۳۵۳، مشهد. نویسنده و روزنامه نگار. سابقهی روزنامهنگاری در نشریاتی مانند سروش جوان و ماهنامهی سینمایی ۲۴ را دارد. در زمینهی نگارش زندگینامه از او میتوان به کتابهای «یک نفر»، «چمران به روایت همسر شهید» و «زندگی علامه طباطبایی» اشاره کرد. «بودن با دوربین» (دربارهی کاوه گلستان) و «هفت روایت خصوصی» (زندگی امام موسی صدر) از دیگر آثار او است.
سال ۲۰۱۵ در آمریکا، سالی عجیب ـ و البته نه استثنایی ـ از کار درآمد، مخصوصا با توجه به اتفاقهایی که بعد افتاد. وضعیت جوری شده بود که انگار هر یک هفته در میان ماموران پلیس یک سیاهپوست را بیخود و بیجهت میکشتند و کسی هم کاری به کارشان نداشت.
یك ربع ساعت اگر در جوفالصخر باشی، وسط میدان جنگ، و بدانی هر لحظه ممكن است شكار یك تكتیرانداز شوی به اندازهي یك عمر به آدم میگذرد. این منطقه ـ در شصتكیلومتری شمال بغدادـ جایی بود كه رزمندگان شیعه در یك نبرد تنبهتن توانسته بودند از داعش پسش بگیرند و در دو روز كاری را بكنند كه آمریكاییها با همهی نیروی نظامی و تكنولوژی پیشرفتهشان نتوانسته بودند.
«بيستودو نفر که نود دقیقه دنبال یک توپ میدوند» معروفترین کلیشهای است که برای تحقیر فوتبال و تماشاگرهایش به کار میرود اما فوتبال واقعا همین است. بيستودو نفر که تصمیم میگیرند برای نود دقیقه، یک توپ را كه انگار مهمترین شیء هستی باشد به مهار خودشان دربیاورند.
شهر سرپناه هم هست. و وقتي نه سرپناه داري نه غذا، انگار در شهري و در شهر نيستي. آدمي هستي در برزخ. در ناكجا. و در ناكجا مرئياي و مرئي نيستي. بيسرپناهي. و بيسرپناهي چيزي نيست كه بشود قايمش كرد. گاهي به چند هفته ميكشد كه نميتواني لباست را عوض كني و بوي خوبي نميدهي. اما پانزده سالت است و زياد به فكر اين چيزها نيستي. آدم در پانزدهسالگي شكستناپذير است.
شبيه كسي كه كسي منتظرش نيست نيست. ميگويم: «منم عجلهاي ندارم. كسي منتظرم نيست.» و لبخند ميزنم. نه به مرد، به خط زردي كه بايد پشتش بايستم. واقعا به چي دارم لبخند ميزنم؟ به قيافهي خودم در اين لحظه فكر ميكنم. آيا شبيه كسي هستم كه كسي منتظرش نيست؟ كسي كه كسي منتظرش نيست، تنهاست. كسي كه تنهاست شبيه كيست؟ شبيه چيست؟
هميشه عاشق سفر بودهام. عاشق آدمهايي كه اگر ولشان كني يك شب در سال را هم زير سقف خانهي خودشان صبح نميكنند. آدمهايي كه مثل آب خوردن چمدان ميبندند و راه میافتند يا حتي نميبندند و راه میافتند. آدمهايي كه ميروند سفر فقط چون فكر ميكنند بايد بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممكن است بميرند.
انگار تناقض ِ روزنامهنگار بودن و آدم خوبي بودن در اين گزاره، امري است بديهي كه تنها كسي كه متوجهش نيست، خودمم. اما آيا خودم واقعا متوجهش نيستم؟ آيا تناقضي در كار است؟ و اگر هست آيا امري است بديهي؟
اين قصه را نميشد تعريف كرد. طول و تفصيلي نداشت. همهاش مغز بود. هسته بود. چيزي بود كه داستانها از آن ميزايند.