مردم شهر در حال ناپدید شدناند. مجبورند به سمت شرق بروند. مردم هنگام انفجارهای شبانه به بخار خون بدل میشوند. خوششانسیم که صربها برج تلویزیونی را منفجر میکنند، که نمیتوانیم اخبار را بگیریم و تصاویری را ببینیم که باقی اروپا نظاره میکند و نادیده میگیرد.
سر و کلهی هیولا در بدترین شب لائورا پیدا شد. زیر نور لامپ سقفی مشغول شمردن سوسکهای مرده بود که خسخس خفهای از داخل کمد به گوشش رسید. ترسید، چون فکر کرد موش است، یا بدتر، يكجور حیوان موذی شهری که در میان بتونها سختجان شده و از زبالهها تغذیه کرده، از آن نوعی که میتوانستند دیوارها را بجوند و خبرشان در صفحهی اتفاقات عجیب روزنامه چاپ میشد.
امیلی بلافاصله متوجه شد كه اتاق خانم آلن تقریبا شبیه اتاق خودش است ـ همان تختخواب باریک با همان روکش قهوهایرنگ، همان کمد لباس چوب افرا و همان صندلی دستهدار. گنجه در سمت مقابل گنجهی خودش بود و پنجره هم تقريبا در همان موقعیت پنجرهی اتاق خودش.
کسانی هستند که میخواهند بدانند و آنهایی که نمیخواهند.