از اتاق رفت بیرون. چند دقیقهای نگذشت جنب و جوشی به سازمان افتاد. میگفتند یکی رفته روی پشت بام و میخواهد خودش را بیندازد پایین. از پنجرهی اتاقم نگاه کردم دیدم خودش است. نرفتم بالا. فکر کردم شاید رفتنم مساله را تشدید کند.
این خندهها بعضیشان را عصبانی میکرد. «مرضی، ننهی رضا» یکی از همینها بود. با دقت سعی میکرد بکشد اما نمیشد. یکی دو تا از دخترها خندیدند. مرضی شاکی شد و شروع کرد به دعوا. تهدید میکرد که دوتا پسر دارد و برای هیچکدام از این دخترها نمیرود خواستگاری.
غير از اينها که اندازهي مينيبوساند و خلبانش را ميشود ديد، هواپيماي ديگري نميتواند در فرودگاهِ به آن کوچکي بنشيند. من و قدسي قبلا اينجا را ديده بوديم. پارسال خودمان آمديم هيماليا. همين که هواپيما راه بيفتد يا بخواهد بنشيند، ترس هم ميآيد سراغت.
سهروز از بهمن امسال، رفتيم به كارتپستالفروشي يساولي و از رهگذران خيابان خواستيم داخل بيايند، يك كارت به قصد هديهدادن انتخاب كنند و با آن عكس بگيرند. از آنها كه قبول كردند، پرسيديم كارت را براي چهكسي برميدارند و آيا چيزي هم روي آن مينويسند؟