ورودی رشت روی تابلوی رنگورورفتهای نوشتهاند: «به رشت، شهر بارانهای نقرهای، خوش آمدید.» در آن یک هفته خبری از باران نبود. بعدها در پاییز و زمستان بارانهای دلچسبش را تجربه کردم اما فکر میکنم باید روی آن تابلو مینوشتند «شهر غذاهای رنگارنگ، شهر آدمهای ماجراجو در خوراک».
احمد جوانی است هجده ساله در آستانهی مستقل شدن از خانواده و ورود به اتفاقهای مهم زندگی. کاراکتر او، موقعیت و دغدغهها و گیر و گرفتهای زندگیاش مثل تکههای پازل از میان کلمههای دوستان و اقوامش جدا میشوند و آرام آرام بخشی از چهرهی او را برای ما آشکار میکنند. نامهها خردهروایتهایی میشوند تا با کمک گرفتن از خیالمان روایت کامل او را بسازیم.
ويزاي سه ماهه بهمان دادهاند. باورم نميشود. همه آن نااميدي چند ساعت قبل، جايش را به يک اميدواري عجيب و قوي ميدهد. به ساک دستيام که پر از لوازم آرايشگري است نگاهي مياندازم؛ سلام روياي استراليا! هنوز از دستت ندادهام.
پنجاهسال دوست بودیم. نیمقرن. هر پنجشنبه میرفتیم آبگوشت میخوردیم. هفتهی پیش رفتم خونهش. گفت عمو دلم آبگوشت میخواد. گفتم عمو یه جایی رو کشف کردم چه جوری! میخوای برم برات بخرم بخوری؟ گفت نه عمو نمیتونم. باور کن سیکیلو بیشتر نبود.