از هر کوهی برو بالا

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

بوتان دهه‌ها در انزوایی خود‌خواسته زندگی کرده و تازه همین‌ اواخر برای کاروکاسبی درش را باز کرده‌اند. همه‌اش جنگل و کوه و جاده‌های تک‌بانده است که فقط سه‌هزار فوت با ته دره فاصله دارند و آدم‌هایی با لباس‌های ملیِ بامزه و زورکی. (مردها مجبورند جوراب‌های طرح لوزیِ تا زیر زانو و ربدوشامبرهای گل‌و‌گشاد بپوشند که آن را می‌آورند روی کمربندشان.اگر حرفم را باور نمی‌کنید توی اینترنت دنبالش بگردید).

نفس آخر

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

کل اتاق و بقیه‌ی بِشرهای مهروموم‌ شده را از نظر گذراند. «هیچی تو هیچ‌کدومشون نیست. انگار خالی‌ان.» الینگر گفت: «خالیِ خالی هم نیستن. هر ظرف با هوا پر و محکم مهر و موم شده. تو هر کدومش نفس‌های ‌آخر یه کسیه. من بزرگ‌ترین مجموعه‌ی آخرین نفس‌ها رو تو دنیا دارم، بیشتر از صدتا. بعضی از این بطری‌هايي که دارم توشون آخرین بازدم‌ آدم‌های خیلی معروفه.»

داستان پشه

بهمن ۱۳۹۳

روزگاري در جایی دور از این‌جا، در زمانی پیش از این زمان‌ها، زنی به نام نیوک در روستایی زندگی می‌کرد. نیوک با این‌که در روستا زندگی می‌کرد، دلش می‌خواست شهرنشین شود. می‌دانید که، شهر با خودش ثروت و شوهرهای پول‌دار و خواستگارهای پول‌دار می‌آورد و روستاها همان‌طور که می‌دانید با خودشان هیچ‌کدام از این چیزها را نمی‌آورند.

به سوی مرز

آذر ۱۳۹۳

دهه‌ی پنجاه، مردهای مکزیکی طبق قرارداد در آمریکا به‌عنوان کارگر زمین، کار می‌کردند. در مرکز شهر توی ساکرامنتو می‌دیدم‌شان. مردهای هم‌سن‌و‌سال خودم را می‌دیدم که یک‌شنبه‌ها در پارک پلازا خوش می‌گذراندند و روی چمن‌ها به پشت می‌افتادند. دوشنبه‌شب‌ها برای مسابقات کُشتی یا سه‌شنبه‌ها برای بوکس به شهر می‌آمدند. در یولوکانتی کار می‌کردند. مردهای بی‌‌زن بودند. مکزیکی‌های بی‌مکزیک.

آبان ۱۳۹۳

تازه داستانی در نیویورکر چاپ کرده بودم و مردی که پشت میزی در فضای باز نشسته بود، به جلو خم شد و گفت: «از داستان آرزوت خیلی خوشم اومد.» زدم زیر خنده. اما بعد حس تشویش به‌ام دست داد: وای خدای من، شاید مردم خیلی خوب می‌دانند من کی‌ام و نامرئی نیستم. خب واقعا ترجیح می‌دادم نامرئی باشم.

مهر ۱۳۹۳

حس ششم قوی‌ام به‌کار افتاد، بدون این‌که بخواهم توی اتاق‌ها بگردم، می‌دانستم هر کدام چه‌شکلی‌اند. با خودم فکر‌کردم یک زوج جنوبی با نفس‌هایی که بوی لوبیا سبزِ دل‌مونته می‌داد، چطوری توانسته بودند من را بدزدند.

دی‌یم پردیدی

آذر ۱۳۹۲

یادش است که مارگارت مرده. یادش است که بتی مرده. یادش است که گِریس دیگر زنگ نمی‌زند. یادش است که مادرِ خودش نُه‌سال پیش وقتی داشته خاک باغچه را بیل می‌زده، مرده و او هر روز بیشتر و بیشتر دل‌تنگش می‌شود.

آگهی تلویزیونی

مهر ۱۳۹۲

لحظه‌ی بعد خانم اِیمز به مردهایی که بیرون مدرسه بودند ملحق شد. در کمال وحشت دیدم خانم اِیمز دارد لبخند می‌زند. تا حالا لبخندش را ندیده بودم و حتی فکرش هم به ذهنم خطور نکرده بود که چنین کاری ازش سر بزند.

عاق

شهریور ۱۳۹۲

پدرِ مادرم با همان جارویی که مادرم هر‌روزِ خدا از آن استفاده کرده بود او را کتک ‌زد و از خانه بیرونش کرد. مادرم از وقتی که توانست روی پاهایش بایستد و رُفت و روب کند، از آن جارو استفاده کرده بود تا درست همان روزی که طرد شد.