مدتها بود که در هنرِ جا دادن سی نفر در دو ماشین به استادی رسیده بودیم. اولین ردیف تشکیل میشد از خانمهای قدکوتاه و نوجوانها که لبهی صندلی عقب ماشین مینشستند. بچههای لاغرِ ده سال تا دوازدهساله روی پای نوجوانها بودند. ردیف سوم را، که روی پاهای ردیف دوم مینشستند، بچههای زیر ده تشکیل میدادند.
بیستوپنج سالم بود، پاییز قبلی به امید نویسنده شدن به نیویورک آمده بودم. تا وقتی كه سروكارم به کنتس افتاد، شغلهای موقت زیادی را تجربه كرده بودم، برای همین میدانستم چقدر خوشبختم که شغل پارهوقتی پیدا کردهام كه هم از گرسنگی نمیمیرم و هم از عهدهی اجارهی استودیویی در طبقهی پنجم یک ساختمان بدون آسانسور برمیآیم.
مادرم تنها قدرتی بود که ازش حساب میبردم. معتقد بود اگر بچه کتک نخورد تربیت نمیشود. بهجز مادرم همه میگفتند: «ترور فرق میکنه» و از خطاهایم میگذشتند. با همین روش بزرگ شدم و دستمآمد سفیدها در سیستمی که اینهمه امتیاز بهشان میدهد در چه آرامشی زندگی میکنند.
یكبار شنیدم آدمها میانگین ده داستان از كودكیشان به یاد میآورند. و بیشتر آنها هم براساس عكسها یا تعریف چندبارهی داستانها هستند تا خاطرهی خود فرد. پس حتی با وجود همهی فیلمهایی كه گرفتیم، دو جعبه عكسهای فوری زیر میزم و ۱۲۷۶ عكس روی كامپیوتر، اگر خوششانس باشید دوازدهتایی داستان یادتان میماند.
فروش كتابهاي صوتي در سالهاي اخير بسيار افزايش يافته. در سال ۲۰۱۲ میزان فروش در صنعت كتاب يك درصد نسبت به سال پيش از آن پايين آمد اما فروش نسخههاي صوتي و قابل دانلود همان كتابها بيش از بيست درصد افزايش داشت. در همان سال بیش از سیزدههزار عنوان كتاب صوتي منتشر شد در حالی که در سال ۲۰۰۹ اين رقم تنها چهارهزاروششصد عنوان بود.
همسرم آرام به زمین میافتد. پسرم با دوستانش دارند کیک میبرند و لحظههای خوشی دارند. روی زمین کنار همسرم دراز میکشم و آرام در گوشش نجوا میکنم و میمانیم زیر دستوپای پسرها.