۱۳۳۷، اصفهان. نویسنده. فارغالتحصیل علومآزمایشگاهی از دانشگاه اصفهان. مجموعهداستانهای «از میان شیشه، از میان مه»، «تمام زمستان مرا گرم کن» و «کتاب آذر» از او منتشر شدهاند که «تمام تابستان مرا گرم کن» در نظرسنجیِ روزنامهی همشهری در سال ۱۳۹۰ از سوی انجمن نویسندگان و منتقدان مطبوعاتی ایران، بهترین مجموعهی داستانی دههی هشتاد شناخته شده است.
داروخانهی آلمانی سر کوچهی سینما سپاهان هم چند تصویر از زن و مردی را که سینوزیت داشتند و بعد از خوردن قرصهای جوشان پرتقالی جدید سینوزیتشان آرام گرفته بود و میخندیدند روی شیشهی ورودی داروخانه چسبانده بود و کنار آن یک آگهی کوچک، که معجزهی درمان سینوزیت را بهزودی در اصفهان با پروفسور دکتر اصولی ببینید.
روی دوشبرهها ریزههای پونه چسبیده بود. بخار از كاسه بالا میآمد و من فكر میكردم خمیر دوشبرهها به دندانم میچسبد. خمیرها پشت دندانهایم میماندند و مثل آدامس دندانهای بالا و پایین به زبانزدنی از هم جدا میشدند. عمو كه مرا دید گفت: «بزرگ شدی كه كاسه دادهن دستت.»
عادت استاد بود كه به مشتریها زنگ بزند. بعد احوالپرسی از پارچهها و سفارش مشتریها میگفت. دفتر تلفن را باز كرد و به مشتریهای مخصوص زنگ زد اما وقتی به شمارهی آقای مرشدی رسید درنگ كرد، دستش را برد توی جیب و كاغذ مچاله را بیرون آورد. گذاشت روی میز اتو، همانهایی بود كه خوانده بود؛ قلب و قایق و نخلی به رنگ سبز.
كفشها، جعبههاي چهلوچهار و چهلودو، سيوهفت و سيونه. به آنها سلام ميكند. ميخندد و ميگويد: «سلام چيطورين خوشپاوا؟» و تندتر از قبل ميدود پشت ميز و مقوا را بيرون ميكشد. دفتر بزرگ را روي ميز ميگذارد. از زير ميز چكمهي ساقبلند قهوهاي را بيرون ميآورد و دمپايي بهپاكرده ميرود چكمه را ميگذارد وسط ويترين.
قرار نبود رضا برادرم در تصویر یلدا از بین بچهها بیرون بیاید. بیاید ردیف اول بنشیند پشت رُل کادیلاک آقابابا که راه نمیرفت. اما آمد. مهرماه بود. نشست پشت رُل. از ایلام با ریزگردها با سرفههایی بسیار از کوهها و جادهها دوید و آمد پشت رُل نشست تا در یک تصادف سر روی رُل بگذارد. بگوید قلبم و عصر یک خیابان را نگاه کند که آرامآرام غروب میکرد و همینطور که دستهای ما توی آجیلها میگشت پستههای پوک را بردارد.
باز هم به مشهد ميروم. در اين ده سال، شايد بيستبار به مشهد رفتهام. هر بار با ليستي كه همكاران و فاميل دادهاند. براي چه كسي در كجا حاجت بخواهم با ديدن گلايولها، با ديدن پيكرهاي تعظيم خضوع، با ديدن فلكهي آب، با ورود به صحن (كي اينجا را گفته بود؟ ليست را باز ميكنم)، كفشكني شمارهي سیزده. خواهرم اينبار كاغذي نوشت با دستهايي كه ميلرزيد (خانوادگي لرزش دست داريم). گفته بود به او بده، اما باز نكن.
مادربزرگ بالای میز است و تودههای خمیر در سینی جلوی او، دست میبَرد، تکهتکه، بزرگتر از لیمو و نارنگی برمیدارد. با وردنه، کوچک پهنشان میکند، اندازهي یک نعلبکی. عمه خمیر پهنشده را برمیدارد و به عروسها میدهد. آنها از قابلمههای کوچک که در بغل دارند و پُر است از شکر و هل و بادامِ خوب خرد و له شده، قاشققاشق روی خمیرها میگذارند.
تعدادی از داستانهای ارسالی خاطره تعریف میکنند. خاطره، هم شیرینیِ داستان را دارد و هم کشش آن را اما در خاطره، آن جابهجایی که باید در لایههای زیرین داستان و یا حتی روی آن اتفاق بیفتد، نیست. خاطرهنویسی برای خودش آدابی دارد که نوشتن آنهم کار هر کسی نیست.
رفتم سر یخچال برایش تخممرغ توی کره روی تاوه شکستم، نان را هم تکهتکه کردم و توی کره و نیمرو انداختم و به آقای نوه گفتم بیا بنشین تا برایت تعریف کنم روز اولِ مدرسهی ما چطور بود تا او بهخاطر بسپرد.