۱۳۴۷، بیرجند. شاعر و مترجم. کارشناس ارشد زبان و ادبیات آلمانی. تا کنون از او سه مجموعهشعر «هی راه میروم در تاریکی»، «این است که نمیآید» و «درود بر نهنگ» منتشر شده است و در سه زمینهی شعر و نثر آلمانی، فلسفه و ادبیات نوجوانان، بیش از چهل کتاب به فارسی ترجمه کرده است. «سکوت آیندهی من است» (مجموعهشعرهای عاشقانهی اریش فرید)، «کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ» (شعرهای ریلکه)، «آهوجان مهمان ماست» نوشتهی ارسکین کالدول، «مفهوم زمان» نوشتهی هایدگر از جمله ترجمههای او هستند.
هنوز من را همان دانشآموز نجیبی میدانستند که مشقش را مرتب مینویسد، برای امتحان منظم درس میخواند، نمرههای خوب میآورد و به معلمان و اولیای خود دروغ نمیگوید. این زندگی شده بود عینهو دیواری نامرئی که باید به مرور زمان در لحظهای نامعلوم ولی ضروری به آن میرسیدم و از آن میگذشتم.
وقتی داشت اینها را به من میگفت، هنوز چند دقیقه هم از آشناییمان نگذشته بود. کمی قبل از اینکه دستم را بالا ببرم و زنگ در خانهاش را بزنم، زمانی که هنوز جلوی در نایستاده بودم و داشتم زیر درختهای بلوط بلند بلوار قدم میزدم و گاهگاهی پوستهی خشک دانهی بلوطی زیر پایم چرقچرق میشکست، از خودم پرسیدم که با او در مورد چه چيزي گپ بزنم.
وقتی ته مداد زرد نقلی را پیدا کردم که افتاده بود توی جادهی سنگفرش نزدیک یک برج قدیمی ویران، اصلا هیچ تصوری در ذهنم نداشتم.
ولی همانشب آنقدر درِ خانهام را کوبیدند که بازش کردم. دو غول جلوی در سبز شدند و با خشونت تمام یقهام را گرفتند.
همیشه از دیدن آنتون، گل از گلم میشکفت. پاتوق هر دوی ما یک کافه بود. او هم عین من، کارهای زياد دیگری هم ميكرد. یک باغ دردندشت داشت، زن و بچه داشت و بازنشسته بود. گاهی تکوتنها و البته مدت کوتاهی مینشست پشت میز کافه. از دیدنش خوشحال میشدم، چون علاقههای شخصی زیادی داشت و میتوانستم با او دربارهي خیلی چیزها گپ بزنم. آنتون کرم کتاب بود و در تمام عمرش کتاب خوانده بود.
دایی فِردِ من تنها آدمی است که خاطرات سالهای بعد از ۱۹۴۵ را برایم قابل تحمل میکند. دایی در یک بعدازظهر تابستان از جنگ برگشت، آن هم با تنها داراییاش: یک قوطی کنسرو که آن را محکم با نخ از گردنش آویزان کرده بود و چندتایی تهسیگار که بادقت گذاشته بودشان توی یک قوطی کوچک. اول از همه مادرم را در آغوش گرفت، من و خواهرم را بوسید و بریدهبریده کلمات «نان، خواب، توتون» را از دهانش بیرون پراند.
مثل آدمی مشغولبهكار رفتار کردم که به مخیلهاش هم نمیرسد او را میپایند. باعجله خودنویس را از جیبم بیرون كشیدم، بازش کردم، پشت نزدیكترین میز نشستم و پرسشنامه را سمت خودم کشیدم.