روبهروی معین که حالا روی یکی از صندلیها نشسته، مینشینم. چشمهایش را به زمین دوخته و نگاهم نمیکند. ژست بیمحلی گرفته. یکی از کتاب قصههایی را که قرار است سر کلاس قصهگویی برای بچهها بخوانم، از کیفم بیرون میآورم و مقابل چشمانش نگه میدارم. نگاهش را از زمین بلند میکند و به جلد کتاب نگاه میکند. تمام شد! رگ خوابش در دستم است.