۱۳۵۱، کرمان. منتقد ادبی و داستاننویس. دانشآموختهی معماری از دانشگاه تهران. از آثار او میتوان به «بیاسم» (داستان کودکان)، مجموعهداستان «سارای همه» و «گرمازدگی» و رمان «جنگل پنیر» اشاره کرد. رمان دیگر او «پری فراموشی» در سال ۱۳۸۸ برندهی تندیس کتاب برگزیدهی کتابفروشان در جایزهی روزیروزگاری شد.
دو تا بودم. دو شقه، یکی در مشرق و یکی در مغرب. دو تا که با هم سر ناسازگاری داشتند و چشم دیدن هم را نداشتند؛ یکی که میآمد، آن یکی میرفت. دخترِ عاقلِ آیندهنگرِ درسخوان فقط در خلوت پیدایش میشد و کاری به کار بقیه نداشت. در تمام سالهای مدرسه آن یکی بود که جولان میداد.
احساس رضایت جایی در کودکیمان جا مانده، جایی که آن رشتهی الفت میان ما و مادرانمان نازک شده، جایی که پناه آغوشی امن و گرم را وانهادهایم و در جستوجوی چیزهایی مهمتر و بزرگتر دویدهایم به سمت جهانی که هرگز امن نیست اما پر است از وسوسههای بیپایان. به این عکس که نگاه میکنم آن رشتهی الفت را میبینم.
جریان از دو سه ماه پیش شروع شده بود. یکی از نوجوانهای سابق سایتی راه انداخته بود و عکسی گذاشته بود از سی سال پیش شهرک، زیرش هم عکسی بود مال همین اواخر، بعد از زلزله. نظرات زیر عکسها خواندنی بودند. همان عکسها مثل قندی خیسخورده مورچهها را از گوشه و کنار جمع کرده بود.
خیلی وقت بود بهش فکر نمیکردم. اما با لرزش و گرفتگی صبحگاهی و انعکاسش توی گوشی تلفن یادش افتادم و تکنیک همیشگی را برای فراموش کردنش بهکار گرفتم و زدم زیر آواز. همیشه باید زد به دل دشمن. راهش همین است. بپری وسط ماجرا تا خودت خندهات بگیرد از اینهمه بیپروایی بیدلیل.
الکی به آینه لبخند زد و دید دندان سیاه حتی با یک لبخند کوچک خودش را نشان میدهد. به سینا گفته بود امشب حتما خواب بدی میبیند. «قبلا وقتی خواب میدیدم دندونم شکسته، اتفاق بدی می افتاد اما حالا برعکس شده.» سینا نخندید، فقط گفت: «حالا چرا تُکزبونی حرف میزنی؟»