۱۳۵۱، تهران . کارشناس مترجمی زبان انگلیسی. نصیریها مجموعهداستان «روزی روزگاری، دیروز» (داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر آمریکا)، رمان «مون پالاس» (نوشتهی پل استر)، مجموعهداستان «هفتهای یه بار آدمو نمیکشه» (نوشتهی جی.دی. سالینجر) و رمان«بینام» (نوشتهی جاشوا فریس) را ترجمه کرده است.
شبی که قرار است حمید استیلی در بازیهای جام جهانی آن گل تاریخی قرن را به دروازهبان آمریکایی بزند، دستهجمعی با همکاران جوانم از دفتر روزنامهی جامعه بیرون زدهایم. احتمال میدادیم شب بلند خوشی باشد.
دختر بین پاستا و پیتزا مانده بود. منمن میكرد و در جواب سوالهای خالهاش چیزهایی میگفت و حالا جمعیت اطراف دختر که تعلل او را میدیدند، همه با هم در حال نظر دادن بودند که دختر کدام را برای شام انتخاب کند. عدهای داد میزدند: «پااااااااستا، پاااااااااستا.» و عدهای دیگر فریاد میزدند: «پیییییتزا، پیییییتزا.»
بیرون هوا روشن و آفتابی است. تابستان است و مارجری قدمزنان میرود سمت قنادی. از وقتی تغییر مذهب داد، الکل را کنار گذاشت و بیخیال نوشیدنیای شد که مادر و پدرش قبل از خواب میخوردند. با اینکه مارجری از این هشیاری، از این تیزهوشی بیسابقهی ناشی از ضدیت با الکل خوشش میآید، از لذت مصون نیست.
دنبال تصویر گشتم و فهمیدم نام این مکان جادویی پرپله ماچوپیچو است. واژهی ماچوپیچو را صد باری برای خودم تکرار کردم. چنان سحری داشت که اولین جرقهی نام مکانها در ذهنم زده شد: من میخواستم به این ماچوپیچو با آن عنوان افسانهایاش سفر کنم. از پلههایش بالا بروم، نفسم بند بیاید و از آن بالا جهان را نظاره کنم.
صحنهی نامادری هم تفسیری بود از واقعیتی که اتفاق افتاده بود. ده سالم که بود مادرم فوت کرد. من و پدرم پنج سالی تنها زندگی کردیم تا وقتی پدرم با لارا ازدواج کرد، زنی مهربان و حسابی خندهرو. پدرم در یکی از کنفرانسهای رویاپردازی باهاش آشنا شده بود. در زندگی واقعی آنقدری که باید دوستش داشتم، اما توی داستان نه.
اجازه بدهید شما را ببرم عقب، به سالهای دههی هفتاد وقتی دانشجوی دورهي فوقلیسانس زبان انگلیسی دانشگاه پنسیلوانیا بودم و فیلیپ راث آمد که دو سمینار آموزشی در این دانشگاه برگزار کند، یکی با موضوع نویسندگی خلاق و آن یکی ادبیات تطبیقی. با اینکه آرزو داشتم نویسنده بشوم، اما اعتمادبهنفس برداشتن کلاس سمینار نویسندگی خلاق را نداشتم.
یکی از دوستهايم در «خانهی اشباح» زندگی میکند. از آن خانههای قشنگ سفیدِ سر مزرعه در حومهي شهر که باغها احاطهاش کردهاند و هر چندهفته یکبار نصفشبی زنگ میزند که بگوید: «یکی دارد توی زیرزمین خانه داد میزند. من با تفنگم میروم پایین و اگر تا پنجدقیقهي دیگر بهت زنگ نزدم، پلیسها را روانه کن.» کل ماجرا خیلی هیجانانگیز است.