آرزوی خود من بود که روزی قدم به قد پدرم ـ اِسِی ـ برسد اما عجلهای هم نداشتم. عجیب این بود که انگار عادتهای اِسِی بیشتر تغییر کرده بود تا مسیحی مومن که فقط پف میکرد و قلمبه میشد. در پایان آن دورهی تغییر، سر و کلهی بچهی زرزرویی پیدا شد که انرژی بیپایانی داشت و آمدنش تا حدی تغییرات قبلی را توضیح میداد.
. این درست که لازم نبود صفحههای سیاهرنگ تویش بگذاری، فقط باید پیچش را میچرخاندی تا صدایش دربیاید ولی مثل گرامافون نبود که هروقت روز که بخواهی حرف بزند و آواز بخواند. تکگوییاش را از صبح زود با پخش کردن «در پناه خدا باد پادشاه» شروع میکرد. بعدازظهرها ساکت میشد و باز عصر برنامهاش شروع میشد تا ده یازده شب که یک بار دیگر «در پناه خدا باد پادشاه» را میخواند و به خواب میرفت.
وقتی از مادرم سوال میکردم چرا نمیشود کتاب داشته باشیم، میگفت: «اشکالِ کتاب این است که هیچوقت نمیفهمی چی تویش است مگر وقتی که دیگر خیلی دیر شده.»
شما همهتان یکحرف میزنید. شما ريیسروسا، شما پلیسها، شما روانپزشکها، همهتان عینِ هماید: به ما بگو چه اتفاقی افتاد. ماجرا را از طرف خودت تعریف کن. ماجرا از طرف من. طرف من. انگار حقیقت یک جعبه باشد که اگر بخواهی طرف دیگرـ نسخهیدیگرش ـ را ببینی، بتوانی برش گردانی. خب طرفمَرفی در کار نیست، جعبهای در کار نیست، شاید حقیقتی هم نباشد. درواقع شماها نمیخواهید ماجرا را از طرف من بشنوید.
«والا به خدا، این همیشه زشت بوده»، این حرفی بود که مادرش زد، در سال هزارونهصدوهشتادوچهار، جلوی همهی فامیل و دوستانی که برای جشن تولد دوازدهسالگی او جمع شده بودند، همانطور که صورت استخوانی، دماغ بیرونزده و چشمهای کوچکِ گودافتادهی تنها پسرش را برانداز میکرد، شانههایش را بالا انداخت و با آمیزهای از عشق و نفرت گفت: «اما گوشهاش چهجوری اینقدر بَلبَل شد، کسی نمیدونه!»
نخستین مجال من برای انتخاب میانِ کشیدنِ واپسین نفس زیر تیربارِ مسلسل، یا اسیرشدن و آموختنِ زندهماندن در سیبری، زمانی رخ داد که رستهای شش، هفتنفره تحت فرماندهیِ یک ستوان کوشیدند از زیرزمین خانهای یکطبقه بگریزند. خانه در بخشی از دهکدهای واقع بود که تحت اشغال روسها و هنوز مورد مناقشهی طرفینِ درگیر بود.
روسریهای دویستدلاری و کیفدستیهای دههزاردلاری، شیک و مرتب روی پیشخانهای شیشهای چیده شده بودند، زینهای براق چرمی روی دیوارها آویزان بودند و همه ـ غیر از من ـ خیلی خیلی پولدار بهنظر میرسیدند. فابورگ را پیدا کردم و وقتی خانم فروشنده قیمت را گفت، آب دهانم را قورت دادم. با خودم فکر کردم یک شیشه عطر اینقدر میارزد یا نه و محجوبانه خواستم که امتحانش کنم.
بهنظر من، ژورنالیسم و گزارشنویسی باید به سوی آفرینش یک گونهی جدی و جدید هنری سوق داده شود؛ من اسمش را «رمانمستند»میگذارم. ژورنالیسم هنوز قالبی است که در میان قالبهای ادبی ـ با توجه به ظرفیتهایی که دارد ـ کمتر به آن بها دادهشده و نیز کمترین پژوهشها در زمینهی آن صورت گرفته است.
در لحظههای معقولترمان، همان وقتهایی که شور و حرارت واقعیِ لریس بهاندازهی شور و حرارت نمایشیاش برای من آزارنده است و او هم معتقد است حسادت من به این شور کذایی، گواه آن است که هرگز زوجِ مناسبِ او نبودهام، دستکم صادقانه باور داریم که از تنشهای خاصِ شهر که مهمانانمان دربارهاش حرف میزنند، گریختهایم.
برای من هر روز صبح در ایوان جلویی، یک پا جشن برقرار بود. دورهگردها و دستفروشها با جنسهای جورواجورشان با گاریها و چرخدستیهایشان، رژه میرفتند. آنوقتها از صدای رادیو و تلویزیون خبری نبود.