۱۳۶۲، تهران. نویسنده و فیلمنامهنویس. فارغالتحصیل رشتهی مهندسی مکانیک. رتبهی اول جایزهی بیهقی برای داستان «نخجیر» (۱۳۹۲) و رتبهی اول نخستین دورهی «جایزه داستان تهران» برای داستان «رود» (۱۳۹۳). فیلمنامهی فیلم بهمن (مشترک با مرتضی فرشباف)(۱۳۹۳) را نوشته است. رمان او با عنوان «پاییز فصل آخر سال است» سال ۹۳ منتشر شدهاست.
اسمش هست «گاوبازی گیلان» یا چنین چیزی. دو کانال و چند گروه دیگر هم هست به همین نام با یک پسوند یا پیشوند، یا با ترکیب دیگری از کلمات، مثلا «ورزاجنگ». مردم هر روستا عضو یک یا چندتا از آنها هستند و خبر جنگها را از آنجا پی میگیرند.
ایستاده بودم روی پل گالاتا و به نقش نورهای روشنی که یکییکی در آب میافتاد نگاه میکردم و هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد چطور رسیدهام آنجا. فقط آن دقیقههای قبل از غروب مسجد آبی را یادم بود و چیزهایم را که دستم نبود و بعد، انگار طیالعرض کرده باشم اینجا بودم.
فلیچتا فارسی را خیلی خوب حرف میزند، غیر از اینکه به جای «آ» میگوید «اُ»؛ «بوشه» به جای «باشه»، «بویَد» به جای «باید» یا «سوعت» به جای «ساعت»؛ و اینکه «پس» را کشدار و با بسامد بیشتر از معمول میگوید: «ما سال ۶۰ یه بار رفتیم اصفهان، پس تو راه برگشت رفتیم کاشان.» غیر از اینها فارسیاش حرف ندارد.
وسط آشپزخانه پر است از دیگها و تابههای عظیمالجثه. بالای دیگها و تابهها هود بسیار بزرگی است و شیلنگهای آب بالای هر دیگ آویزان شده که هر وقت لازم باشد آب به دیگ اضافه شود. از هر دیگ و تابه یک بو بلند میشود و ترکیبشان بخاری جادوگرانه است که شانزده آشپز با روپوشهای سفید یا زرشکی لای آن پنهان و پیدا میشوند.
روایت پرستاران و پزشکان جنگ را کم نشنیدهایم. اما روایت کوکب محمدزاده از روایتهای شنیدهشدهی جنگ فاصله میگیرد. او با جنگ زندگی کرده. تمام آن هشت سال در یکقدمی جنگ سرکار رفته، بچهدار شده و خانه و زندگیاش را بارها زیر بمب و موشک و خمپارههای اهوازِ جنگزده، به امید جایی امنتر جابهجا کرده است.
كمتر کسی دربارهی رنج او هنگام فیلمسازی حرف میزند. كمتر کسی کیارستمی را با تمام شیرینیها و صبوریها، کلافه شدنها و رنج کشیدنها، قصههای زمین خوردن و دوباره بلند شدن میشناسد. این متن تلاشی است برای ساختن تصویری واقعی از عباس کیارستمی.
میگویند مرگ در آسمان بهترین مرگ است. قبل از اینکه بدانی چه شده یا بر اثر برخورد موشک، یا بر اثر اختلاف فشار هوای درون و بیرون آنقدر سریع میمیری که هیچچیز حس نمیکنی.
میگوید در روزهای خیلی سختی با هم بودهایم؛ در جنگ. و عاطفهمان در صلح از بین نمیرود. میگوید رابطهمان ناگسستنی است. پایداری محبت ایجاد میکند. میگوید خون همهی ما با هم در خرمشهر ریخته شده.
امروز شصتِ بهار است. شصت روز از بهار گذشته. خوزستان گرم است. گرم و خشک. بچهها توی چشمه بازی میکنند. زنها خودشان را باد میزنند. کسی آتش روشن نمیکند. غذا نان و ماست است. سرد و سبک و ساده. ماست را امروز نخوری تا فردا ترش شده.
شرحان گفت: «مو برُم بالا؟ طنابه بده بویه.» تا ابوشبیب بگوید نمیتونی، شرحان قدِ دو نفر کشید بالا: «دوتاش بازه عامو لفته. دوتاش هم تَرَک داره.». صدای زائر لفته از ذوق میلرزید: «په طلعه میخوایم. وقتی هم خو نداریم». امّعقیل از نفرین ایستاد: «ابوشبیب شرحانه بفرست ببینه نخل نری تو ئی نخلستون طلعه نداده؟»
«زهدورزی»، «آز»، «پیوستار بلوغ». اینها کلمه و ترکیبهای تازهی درسی بود که این تازه فارسیآموختهها، ساعت اول کلاس میخواندند. کمی گذشت تا فهمیدم تقریبا هیچکس هیچچیز از درس نمیفهمد. از سوالهایشان پیدا بود. وسط تمام کلمات غریب و ثقیلی که در کتاب نوشته شده بود، وقتی استاد خواست اگر چیزی را نمیفهمند بپرسند، تنها سوالی که یکی از آنها کرد این بود: «خَرسندی یعنی چی؟»
پشت اتاق پذیرایی هم آشپزخانه بود که وقتی غذا میپختم، تا بيايم برسانمش به اتاق پذیرایی، سرد نشود. خوبیاش این است که دلباز است. سقفم بلند است. از ته این دره، تا آن بالا، دم پل. موتور سهچرخ کابیندار چنار هم جایش آن ته است. توی پارکینگ. تمام روز میماندم زیر پل، چای میگذاشتم و شام و ناهار میپختم و بقیه وسط کارهایشان میآمدند خستگی درمیکردند و غذا میخوردند و خرجیام را میدادند و میرفتند.
پنجاهسال دوست بودیم. نیمقرن. هر پنجشنبه میرفتیم آبگوشت میخوردیم. هفتهی پیش رفتم خونهش. گفت عمو دلم آبگوشت میخواد. گفتم عمو یه جایی رو کشف کردم چه جوری! میخوای برم برات بخرم بخوری؟ گفت نه عمو نمیتونم. باور کن سیکیلو بیشتر نبود.
پسر جوانی که کاپشن پوشیده و کلاه کاسکتش را دست گرفته، جلوی باجهی نظاموظیفه ایستاده است.
زن مسؤول: اسم پدرت چهجوریه؟
پسر جوان: عباس.
زن: میدونم. عباس با دو تا ب یا يه دونه ب؟
زن و شوهر جوانی منتظر نوبتشان روی صندلی نشستهاند. زن حامله است و بزرگی شکمش نشان میدهد نزدیک زایمانش است. مرد: چیکار میکنه مگه؟ فوقش یه آمپول میزنه دیگه. زن: میترسم. مرد: ترس طبیعیه. زن: آخه من کلا میترسم مرد: مگه چقدر میترسی؟
خیلی از حماسهها و رشادتهای قهرمانان نامی و گمنامِ خط مقدم، هنوز بکر و دستنخورده، در انتظار روایتشدن باقی ماندهاند. این متن روایتی است از روزها و ماههای آغازین حملهی عراق از زبان آدمهایی که جنگ برایشان چیزی بیشتر از اخبار تلویزیون یا صدای آژیر و ضدهوایی بود.