چندهفته قبلتر یک نفر در کارگاه به او میگوید: «محض رضای خدا خفه شو دیگه. گرندکنیون اینجوری، گرندکنیون اونجوری. هیچ وقت پات به اونجا نمیرسه.» جان هم جواب میدهد: «باشه، من رفتم.» ابزارش را تحویل میدهد، کارش را ول میکند و با بدبختی پول کافی برای خرید یک بلیت از گریهوند به آماریلو جور میکند. با مادر و پسر نوجوانش كه با آنها در يك آپارتمان زندگي ميكرده، خداحافظي میکند و سوار اتوبوس میشود.
خوب بود اگر خاطرهای زنده از اولین دیدارمان در خاطرم میماند ولی نمانده. مبلهای گودرفته، قالیچهی شرقی، گلدانهای پرگل و سرویس چینیِ ظریف را درست بهیاد دارم. ولی باقی صحنهها مبهماند.
میدانستیم مظنون در کدام جایگاه قرار گرفته است. میدیدیم که شاهد وارد میشود. شدت انرژیای را که با خود میآورد حس میکردیم؛ حس اینکه چشمانِ او جرمی را در یک آن دیده و مجرم حالا میان ما پنهان است.