پیرمرد آمد از توی ظرف بکشد اما آنقدر دستش میلرزید که حتی نمیتوانست ملاقه را بردارد. با آنکه ظرف داغ و سنگین بود اما آن را محکم نگه داشته بودم و تکان نمیخوردم. بالاخره ملاقه را برداشت و دستش آنقدر توی هوا لرزید که تا خواست آن را توی ظرف خودش بریزد نیمی از آن روی پیراهنش خالی شد.