کتابخانههایی که من ساخته بودم چند تا ایراد اساسی داشتند. یک اینکه از میخ استفاده کرده بودم و بعدا فهمیدم «پیچ خیلی قویتره». دوم اینکه میخها را تا ته فرو نکرده بودم. گذاشته بودم سرشان یک کمی بیرون بماند. یک جور ترس از تعهد که به زبان نجاری درآمده بود.
من آشپزی میکنم چون کارم است. روزهای تعطیلیام انگشتشمارند. روزهایی هم كه تعطیل میكنم دلم میخواهد فقط در رستورانهایی غذا بخورم که یا غذایی بهتر از دستپخت خودم جلویم بگذارند، یا غذای مکزیکی، یا سوشی. راستش حتی وقتی روزهای متوالی سفرم هم آشپزیام تعطیل نمیشود، چون قبل از رفتن غذای خانواده را آماده کردهام تا در نبودم بخورند.
آیین همیشگیام بود. دیالوگهایم را در ذهنم مرور کردم ـ «با این شروع کن، برو سراغ اون» ـ و دکمه سردستهای نقرهی پدرم را بستم. استرس داشتم و تودهای کوچک توی گلویم حس میکردم. مجری چنین برنامهای بودن کار آسانی نیست.
موتای دعای همیشگیاش را خواند. برای بخشایش، برای قدرت و برای شهامت. برای آنکه پاهای باریکش، کهنهکاران و وارثان دهها هزار کیلومتر تمرین، او را ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر دیگر راه ببرند. ولی برای معجزه دعا نکرد. او هیچوقت از خدا معجزه نمیخواست.
بعضی آدمها در جهان هرچیزی را همانطور که هست تماشا میکنند: قدردانها. یک دستهی دیگر اما کسانیاند که با تماشای همان چیز، پتانسیلش را برای چيزی كه میتواند به آن تبدیل شود میبینند: بهبوددهندهها. سی بدون شک جزو دستهی دوم بود.
در مقام ویراستار «بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی سال ۲۰۰۷» صدها داستان کوتاه خواندهام و خیلیهایشان هم داستانهای خوبی بودهاند. برخیشان حتی به مرز عالی بودن میرسیدند. ولی «قبراق»؟ ماجرای این یکی فرق میکند.
در میان ستارههای ادبی درخشانی همچون فیلیپ لوین و ای. ال دکتروف که حتی آن زمان هم درخشششان چشم را میگرفت، من و ری نورهایی کمفروغ بودیم. یکی از دوستانمان در اسامیو ما را هم گذاشته بود جزو «مدعوین» تا هم کمی پول گیرمان بیاید و هم کمی دیده شویم؛ چیزی که واقعا به آن نیاز داشتیم.
شلپیگ بیستوپنجساله در گروه نخبهی کوچکی از مسافران که هدفشان دور زدن شرکتهای هواپیمایی است، از بزرگترین ستارگان است. گروهی که اعضایش خود را رقیب هم میدانند و هدفی مشترک را دنبال میکنند، پرواز مجانی، تا جای ممکن، بدون گیر افتادن. در بیست سال گذشته، افراد این دستهی عجیب را اینترنت کنار هم جمع کرده است.
چند چهارراه آنسوتر، دوچرخهام را به يک تير برق زنجير ميکنم و وارد ليبريا دلتسورو ميشوم؛ يکي از معدود کتابفروشيهاي باقيمانده در محل. دنبال يک فرهنگ پرتغالي هستم و باز هم چيزي را که ميخواهم پيدا نميکنم. بايد باز هم تصميم خردمندانهام را در يادگيري زبان پرتغالي به شيوهي معقول به تاخير بيندازم.
«تولستوی در نوامبر ۱۹۱۰ در ایستگاه محلی قطار آستاپوفو و در وضعيتي جان سپرد که تنها میتوان با کلمهی عجیب آن را وصف کرد. ولی عجیب بودن شرایط بهسرعت تبدیل شد به بخشی از کلیت زندگی و آثار تولستوی. مگر توقع داشتید نویسندهی مرگایوان ایلیچ بیسروصدا سرش را بگذارد و در گوشهای ساکت بمیرد؟ به همین دلیل هم مرگی که باید بیشتر مورد بررسی قرار میگرفت چیزی معمولی فرض شد.»
چند هفته بعد برای خودم یک فیتبیت خریدم و دستم آمد آن زن دقیقا چه میگفته. فهمیدم دههزار قدم برای یکی با قدوقوارهی من، یعنی یک آدم ۱۶۵ سانتی، میشود حدود ششونیم کیلومتر پیادهروی. بهنظر خیلی زیاد میآید ولی در یک روز معمولی هم میشود بدون هیچ فشاری همینقدر راه رفت. بهخصوص اگر خانهتان پله داشته باشد و یکسری آدم دوروبرتان باشند که مدام میآیند در میزنند و میخواهند بستهای بدهند دستتان یا آدرس بپرسند.
هرچند از شروع تمدن و مدنیت قرنها میگذرد، اما میتوان گفت رابطهی جدیتر میان شهر و ادبیات از قرن هجدهم شروع شد. زمانی که مدرنیسم معنای تازهای به شهر بخشید و انسان با جهانی تازه روبهرو شد. از آن زمان شهر و مسائل پیرامونش همواره سوژهی نویسندگان بودهاند.
عنوان پروندهی شما «هنر ناداستان» است. میتوانم غر بزنم که «پس تکلیف داستان چه میشود» ولی اگر این را بگویم یعنی تفاوتی را قبول کردهام که امکان ندارد وجود داشته باشد. داستان، ناداستان ـ این دو تا مدام در هم فرومیروند.
خود زمین ورزش بخشی از لذتی بود که در تنهایی میبردم. هر گوشهاش را میشناختم؛ سالنی بهروز با تختههای بادبزنی و شیشهای قابل تنظیم. زمینش صیقلی و براق بود. وقتی رویش حرکت میکردم چنان برق میزد كه انگار داشتم روی آینه بازی میکردم. نور روز فقط از پنجرههایی داخل میشد که در ارتفاع بسیار زیاد روی سقف شیبدار قرار داشتند.
ناگهان نوری شدید از جا پراندم و بعد باز درخششی دیگر. چیزهای جزئی خیلی خوب یاد آدم میمانند؛ دقیق یادم است که چطور فانوس سنگی حیاط ناگهان درخشید و ازخودم پرسیدم آیا این نور حاصل یک منور منیزیمی بوده یا جرقههای ناشی از گذر یک واگن.
خاکگرفتگی و شلوغی حداقل نشانی از کار و تلاش دارند، نشان از حضور شخصیتی فعال. در خیالم جی را دیدم که برای مبارزه با غریزهاي که به فرار از آنجا تشویقش میکند آیپادش را روشن میکند یا مجلههای نیویورکر یا رولینگاستونز را که با خودش برده ورق ميزند.
كورت ونهگات را بسیاری به عنوان صدای زمانهی خود میشناسند. نویسندهای که آثارش در همهی نقاط جهان خوانده شده و تاثیرش بر ادبیات بعد از جنگ جهانی دوم غیرقابل انکار است. اما اوضاع از ابتدا اینطور نبود؛ونهگات در سالهای نخست نویسندگی به تواناییهای خودشک داشت.
پشتبام کاخ بدون نگهبان بود و اتفاقا سقوط با چترنجات یکی از آن مهارتهایی بود که بلانشارد در طول زندگی حرفهای خود به عنوان یک دزد به دست آورده بود و به تازگی هم با یک خلبان آلمانی آشنا شده بود که با مزدوری مشکلی نداشت و به بلانشارد کمک کرد تا چترنجات تهیه کند. بلانشارد یک روز بعد از دیدن ستاره داشت روی بام کاخ فرود میآمد.
میگفتند افتخارات زیادی به دست آورده ولی هیچ وقت او را با یونیفورم ندیده بودیم. خلاصه بگویم، اصل جنس بود. شاید کارش به اندازهی کار ما خستهکننده به نظر میرسید، ولی او در اصل یک «رفیق مخفی» بود. یعنی یکی از اعضای M.I.6، بالاترین سطح حرفهای جاسوسی در جهان.
توی زندگیام به صورت آدمهای زیادی مشت زدهام. مطمئنام تعدادشان بیش از حد لزوم بوده. در دههی پنجاه میلادی در میسیسیپی و آرکانزاس، یعنی جایی که من بزرگ شدم، اینکه حاضر باشی با مشت به صورت کسی بزنی برای خودش معنا و مفهومی داشت. معنایش این بود که شجاعی، باتجربهای، پررویی، به آنی واکنش نشان میدهی و برنده میشوی، و با اینکه حواست به عواقب کارت هست ولی از آن عواقب نمیترسي.
میگویند وقت مردن، همهی زندگیتان جلوی چشمانتان رژه میرود و باید بگویم که راست میگویند. چند ماه پیش، از یک صخرهی چند صد متری سقوط کردم كه درجهی دشواریاش در سیستم درجهبندی یوسمیتی، ۴ . ۵ دال بود ـ یعنی یکی از سختترین صعودهایی که بشر تابهحال انجام داده. نمیدانم این درجهبندی درست است یا نه، چون وقتي سقوط كردم فقط رفته بودم آن طرفها راه بروم.
مامان عاشق نقلقول، ضربالمثل و جملات نغز بود. همیشه روی دیوار آشپرخانه یادداشتهای کوچکی چسبانده شده بودند. مثلا این کلمات: فکر کن! فکر کن را روی تختهی دیواری اتاق تاریکش دیدم. فکر کن را دیدم که با چسب نواری روی جامدادی کلاژیاش چسبانده بود. حتی روی میز کنار تختش کتابچهای دیدم با عنوان فکر کن. مامان دوست داشت فکر کند. مامان دوست داشت در مورد زندگی و بهخصوص دربارهی تجربهی زن بودن، فکر کند.
روزي که مادربزرگ نمرد، مامان سردرد عجيبي داشت. چشمهايش به سمت چپ حرکت کردند. برادرم او را برد اورژانس. تنها برگشت. مامان يک زن قوي و مقاوم است. قبل از اين فقط دو بار به بيمارستان رفته. يک بار سنگ دفع کرده بود و بار بعد يک بچهي سرکش. روزي که مادربزرگ نمرد، من رفته بودم خريد. کتاب، صابون، کرم پوست. عمر رطوبت موهايم به يک هفته رسيده بود.