خواستگاري‌هاي شگفت‌انگيز

تیر ۱۳۹۴

از ماشین پیاده شدیم و ناخدا را پیدا کردیم که تقریبا انگلیسی بلد نبود و قبول هم نمی‌کرد که کشتی را برگرداند. برای همین مارک یک حلقه با نگین الماس از جیبش بیرون ‌آورد که لابد می‌خواست بدهد به من، و به ناخدا گفت: «اگه این رو بهت بدیم، می‌بریمون به خشکی؟» ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمه‌بسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد.