۱۳۵۸، رشت. نویسنده. فیلم‌نامه‌نویس، مترجم و شاعر. برنده‌ی پنجمین جایزه‌ی ادبی «واو» و نامزد هشتمین جایزه‌ی کتاب سال «شهید حبیب غنی‌پور» برای رمان «قربانی باد موافق» (۱۳۸۶). طلوعی مجموعه‌داستان‌های «من ژانت نیستم» و «تربیت‌های پدر» و رمان نوجوان «رئال مادرید» را نوشته است.

شهریور ۱۳۹۷

عکاسی آن‌ سال‌ها کار پر ارج و قربی بود، این‌جور نبود که هر کسی هرجا یک دوربین دربیاورد و عکس بگیرد، ظهور عکس که دیگر عین کیمیاگری بود. پدرم به هر کسی می‌خواست عکس‌ها را تحویل بدهد، اول از توی پاکت در‌می‌آورد، یکی دوتاش را می‌دید بعد سفارش‌دهنده را برانداز می‌کرد و بنا به حال توصیه‌هایی می‌کرد.

اردیبهشت ۱۳۹۷

استانبول تا قبل از سفر به آن برایم یک درگاهی بود، یک خانه‌ی درختی در جنگل، یک باغ مخفی در سرم. استانبول برایم یک شهر بود مثل همه‌ی شهرهای ایران که هروقت هوس کنم سوار اتوبوس شوم و بروم. واقعا هم اولین ‌بار همین‌جور رفتم، با اتوبوس در یک روز اردیبهشتی. کوله‌ام را انداختم روی دوشم و رفتم میدان آرژانتین سوار اولین اتوبوسی شدم که به استانبول می‌رفت.

آبان ۱۳۹۶

اگه بگم همون موقع که عکس می‌گرفتم، به شط نگاه می‌کردم و سال‌ها اسارت می‌دیدم فکر می‌کنی دارم جعل می‌کنم. فکر می‌کنی حالا دارم این ‌رو می‌گم ولی همون موقع می‌دونستم می‌رم خط و اسیر می‌شم. ترسو نبودم اما می‌دونستم حالاحالاها قرار نیست بمیرم.

تیر ۱۳۹۶

«تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگی‌ها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه می‌شود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديده‌شده‌ای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.

اسفند ۱۳۹۵ و فروردین ۱۳۹۶

تنهایی اولین چیزی است که هر صبح احساس می‌کنم، وقتی می‌گویم تنهایم معنی‌اش این نیست که کسی دور و برم نیست، هم‌خانه‌ای در اتاق کناری خوابیده یا بیدار شده و رفته سرِ کار. دوستان زیادی دارم که ساعت‌ها با هم می‌گذرانیم، گاهی به حرف و گاهی در سکوت و بعضی وقت‌ها مادر و پدرم می‌آیند پیشم می‌مانند اما باز همان احساس تنهایی را دارم.

بهمن ۱۳۹۵

تقسیم امروزی داستان و ناداستان در تاریخ ادبیات عمری بسیار کوتاه دارد و سابقه‌اش نهايتا به اوايل قرن بيستم مي‌رسد. تا قبل از آن تفکیک این‌ دو از هم به این روشنی نبود. سرگذشت‌ها و زندگینامه‌ها با انواع ترفندهای داستانی نوشته می‌شدند تا تاثیر بیشتری بر مخاطب بگذارند و با همین پیش‌فرض‌ها خوانده می‌شدند.

دی ۱۳۹۴

هنر هزارویک‌شب در عیب‌پوشی از روایت

هزارويك‌شب مثلِ نسیمی از داستان‌ها که از هند بوزد شروع شد و سر راهش در ایران، بینارودان، شام و مصر هر چه داستان منقول و مکتوب بود، برداشت. تا مدت‌ها هزارويك‌شب جزیی از فرهنگِ عامه‌‌ی خاورمیانه بود و با این‌که نسخه‌هایی از آن در بازارهای بغداد و اسکندریه کرایه داده می‌شد اصلا از طرف نویسنده‌ها و اهل ادب، جدی‌گرفته نمی‌شد.

مهر ۱۳۹۴

رفیق اسمش رفیق نبود، اسمش پیمان بود اما مرامش رفاقت بود، بچه که بودیم همه‌جا صدایش می‌کردم رفیق. توی مدرسه صدایش می‌کردم رفیق، توی دانشگاه صدایش می‌کردم رفیق، توی سربازی صدایش می‌کردم رفیق. دوبی که تاجرهای ایرانی را بیرون کرد، گرجستان دروازه‌ی اروپا شد. ما هم آمدیم تفلیس کار کنیم. شراکت‌مان را درست کنیم، پولی را که اجدادمان درنیاورده بودند زنده کنیم. همه‌ی شرکت‌ها دفترشان را از دوبی آورده بودند تفلیس.

دو روز مانده به عدن

مهر ۱۳۹۳

نمی‌دانستم چی باید بگویم. وقتی توی صحرا و در تنهایی کسی از آدم می‌پرسد تنهایی، آدم دودل می‌شود، فکرِ آدم هزارراه می‌رود. فکر کردم تنهایم اما در تنهاییِ مطلق هم همیشه کسی هست که آدم را مشوش کند و یادِ آدم بیاورد که تنها نیست. گفتم: «نه.»

شهریور ۱۳۹۳

عکس‌ها همیشه بازتاب زندگی روزمره‌ی ما نیستند و جریان دائم زندگی را تصویر نمی‌کنند، عکس‌ها حقیقت‌های درونی ما را فاش نمی‌کنند. عکس‌ها آن‌چه ما هستیم، نیستند.
در بهترین احوال، عکس‌ها تصویرهای خالی از دیوانگی‌های درون‌مان‌اند.

اشک به اشک

آذر ۱۳۹۰

روايت چهل منبر در روزنامه خاطرات اعتماد السلطنه

آدمی که عزمِ چهل منبر می‌کرد، هر‌‌بخشِ سوگنامه امام(ع) را پای منبری و واعظی می‌شنید و چند دقیقه‌ای گریه می‌کرد و سراغِ منبرِ بعدی می‌رفت. ترکیبی بود از عزاداریِ شنیداری و استحبابِ پیاده‌روی در مسیری که امام رفته ‌بود.

جمله نابینا بودند

آبان ۱۳۹۲

رويای پادشاه هند پيش از حمله‌ی اسکندر در جوامع الحکايات

مردی دیدم تشنه که در آب می‌گریخت و اسب در عقب او می‌رفت و البته او به آب التفات نمی‌کرد و آتش تشنگی را بدان نمی‌نشاند.

مهر معلوم و مدت معلوم

شهریور ۱۳۹۲

عقدنامه‌ی‌ چند نسل يک خانواده‌ی ايرانی

عقدنامه‌ها محل تجلیِ هنرِ مردمی هم بودند. بسته به وسعِ داماد، پیشانیِ عقدنامه ترنج می‌کشیدند، مذهب و مرصع‌ می‌شد و بین خط‌ها را طلاانداز می‌کردند.

يك روزِ به‌خصوص

مرداد ۱۳۹۲

گفت‌و‌گو درباره‌ی داستان «تفنگ»

دنیل در اين روز و در ماجرای کشته‌شدن گوزن، برای اولین‌بار با یک حقیقت بزرگ روبه‌رو می‌شود که او را پرت می‌کند به دنیای بزرگ‌سالی.

خواب برادرِ مرده

خرداد ۱۳۹۲

برادرم که روی دماغه نشسته بود انگار توی حور باشیم دست می‌انداخت و آدم‌ها را مثل نی تا می‌کرد. رسیدیم به میدانی و برادرم صورتش را یک‌جوری که حتما کلوزآپش را می‌گرفتند برگرداند سمتِ من. گفت: «تو این‌همه وقت کجا بودی؟»

تو پيش نرفتی، تو فرو رفتی!

خرداد ۱۳۹۲

گفت‌و‌گو درباره‌ی داستان «آن شهر ديگر»

برای خودمان جذاب شد که ببینیم باتوجه به وجه نمادین داستان، تا کجا می‌شود از ورود به این وجه اجتناب کرد؟ درباره‌ی این داستان حرف زد، بدون این‌که سراغ معنا و چیستی و کجاییِ شهر دیگر رفت؟