۱۳۳۵، تهران. مترجم و ویراستار. فارغ‌التحصیل علوم‌ سیاسی. در زمینه‌ی ترجمه‌‌ی آثار نویسندگان آمریکای شمالی فعال بوده و نویسنده‌هایی چون آیزاک باشویس سینگر و آلیس مونرو را برای اولین‌بار به خواننده‌ی ایرانی معرفی کرده است. از میان آثارش می‌توان به این‌ها اشاره کرد: ترجمه‌ی رمان‌های «ببر سفید» نوشته‌ی آراویند آدیگا، «عدالت در پرانتز» نوشته‌ی ایساک بابل و «ظلمت در نیمروز» نوشته‌ی آرتور کوستلر. کتاب «ویرایش از نگاه ویراستاران» نیز با همت و ویرایش او چاپ و منتشر شده است.

تیر۱۳۹۷

حییم مردی بود با قامت متوسط، قوی و چهارشانه، با صورتی آفتاب‌سوخته به رنگ برنز و ریشی به همان رنگ. روی لباس‌هایش انگار گردِ زنگار نشسته بود. هنوز جوان بود ولی صورتش چین‌وچروک صورت آدم زحمتکشی را داشت که به خودش رحم نمی‌کند.

اسفند ۱۳۹۶ و فروردین ۱۳۹۷

به مرد نگاه کردم؛ هاج‌وواج آن‌جا ایستاده بود. اضطراب و حیرت در چهره‌اش موج می‌زد و احساس دیگری که نمی‌شد اسمی روی آن گذاشت. با همه‌ی هول و هراس، هنوز ردی از خنده در چهره‌اش وجود داشت که معنی‌اش را نمی‌فهمیدم. پدر دستش را گذاشت روی چشم‌هایش.

آبان ۱۳۹۶

پرستار پرسید: «با کی اومدی این‌جا؟» مرد گفت: «هیشکی. خودم پیاده اومدم. همه‌ش سه خیابون راهه.» پرستار بادقت نگاهش کرد. «بهتره بخوابونیمت رو تخت.» مرد گفت: «باشه، من همیشه آماده‌ی این کارا هستم.» پرستار باز هم بادقت به صورتش نگاه کرد. پرسید: «اون یکی چشمت شیشه‌ایه؟» مرد گفت: «مصنوعیه. پلاستیکیه، یا یه همچو چیزی.»

آبان ۱۳۹۶

يادداشت دبير مهمان

برای این شماره‌ی داستان همشهری سه داستان برگزیده از ادبیات امروز آمریکای شمالی انتخاب کرده‌ایم و جا دارد همین‌جا از مترجمان گرامی و دوستان خوبم فرزانه طاهری و لیلا نصیری‌ها تشکر کنم که دعوت مرا برای ترجمه‌ی این داستان‌ها پذیرفتند. نویسندگان این داستان‌‌ها معاصرند ولی از یک نسل نیستند.

اسفند ۱۳۹۵ و فروردین ۱۳۹۶

افتاده روی صندلی‌ای که پشتی‌اش خوابیده و غیر از سوراخ‌های تایل‌های سفیدِ سقف چیزی برای نگاه کردن وجود ندارد. می‌داند که دست‌کم نیم ساعت تراشیدن و چرخ کردن در پیش دارد و مقداری بریدن لثه به‌خاطر پاکِت‌ها، که ظاهرا با بالا رفتن سن به وجود می‌آیند؛ حتی اگر همه‌کار را درست انجام داده باشی، حتی اگر تمام عمر پيوسته مسواک زده باشی.

مهر ۱۳۹۵

به یاد ریموند کاروِر

رِی زیر لب غر می‌زند. سگ را توی آینه‌ی عقب می‌بیند که دارد مری را تماشا می‌کند. گاهی‌وقت‌ها از طرز نگاه کردن بیز حالش به هم می‌خورد. به فکرش می‌رسد که هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانند دارند راجع به چی حرف می‌زنند. فکرِ ناامیدکننده‌ای است.

فریب‌ها

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

صدایش زنگ خشکِ گوش‌خراشی دارد. به مارکسیسم کاملا مسلط است و چندین زبان می‌داند؛ بارها در سوربن سخنرانی کرده است. سالی دوبار به مسکو سفر می‌کند. و انگار كه همه‌ی این‌ها کافی نباشد، پدر ثروتمندی هم دارد: پدرش مالک چاه‌های نفت در حوالی دروهوبیچ است. لازم نیست حقوق‌بگیر حزب باشد.

عضو ثابت خانواده

دی ۱۳۹۳

انگیزه‌ی اصلی‌ام این‌جا تنها روشن کردن ماجراست، حتی اگر کم‌وبیش ذهنیت بدی نسبت به من ایجاد کند. نه فقط نسبت به شخصیتم، که بیشتر درباره‌ی توانایی‌ام در پیش‌بینی اتفاق‌های بد و درنتیجه توانایی‌ام در محافظت از فرزندانم در مقابل آن اتفاق‌های بد در دوره‌ای که خیلی کوچک بودند. علاوه بر این، سعی می‌کنم این داستان را بازپس بگیرم؛ پس بگیرم و دوباره از آن خود کنم.

گوشه امن

شهریور ۱۳۹۲

حرف‌هايش هميشه شاد بود و همين‌كه مي‌فهميد لبخند زدن اشكالي ندارد، لبخند مي‌زد. براي همين به او نمي‌آمد زنِ ستم‌كشيده‌اي باشد. همان‌طور كه به او نمي‌آمد خواهرِ مادرم باشد.