زیر لب میگفتند: «واقعا؟ سگه چشمت رو از کاسه درآورد، همینطوری الکیالکی؟» نگاهشان به من نبود، به چشمبندم بود. به آن خیره میشدند و انگشتهایشان را ناخودآگاه تکان میدادند، انگار نه انگار که من آنجا بودم. زیر آن نگاههای خیره و بیتابیِ دستهایی که در حرکت بودند احساس خفگی میکردم.
این سایت بایگانی شده و ارتباطی با مدیریت فعلی مجله داستان ندارد.