وقتی با مادر وخالهام وارد بازار شدیم خیلی سریع چشمانم را تیز کردم تا در اولین فرصت چیزی را که تمام آن مدت دغدغهی زندگیام شده بود به دست آورم. چند وقتی بود که نیما، صمیمیترین دوستم، تقریبا هر روز در کوچه با آن ماشین کنترلی که تازه از فرنگ برایش رسیده بود هوش از سرم میبرد. و هر بار برای فقط چند دقیقه کنترل آن را دست گرفتن باید ساعتها او را در جایگاهی که تا آن زمان هیچ بنی بشری به آن دست نیافته بود قرار میدادم. اما انگار امروز این فرصت را پیدا کرده بودم که به جمع نجیبزادگان بپیوندم! همین که دست مادرم را که با خاله مشغول تماشا بودندگرفته بودم و مثل جغد سرم را در امتداد بدنم میچرخاندم چشمم به یک ماشین کنترلی زرد رنگ که در ویترین یک مغازهی قدیمی بود افتاد. مترصد یک فرصت دست مادرم را که در بلورفروشی مشغول تماشا بود ول کردم و خودم را به سمت دیگر خیابان رساندم. چند لحظهای جلوی مغازه میخکوب شدم تا بالاخره جسارت به خرج دادم و وارد شدم تا با پرسیدن قیمت از فروشنده، که شمایلش هر لحظه مرا از هم صحبت شدن با او بازمیداشت، تا آنجا که میتوانم با تکرار اسم ماشین کنترلی و قیمت ناچیز آن مادرم را به خرید آن متقاعد کنم. قیمت را پرسیدم و بیرون آمدم و مستقیم به بلورفروشی برگشتم. اما از مادرم خبری نبود. اول سعی کردم با چندبار چشم چشم کردن و صدا زدن مادرم خودم را از تعبیر آن احساس وحشتناک همیشگی نجات دهم اما انگار روزش فرا رسیده بود! بعد از کمی چرخ خوردن در بین مردم امیدم را از دست دادم. اما چیزی که بیشتر این نگرانم میکرد فکر برخورد مادرم با من بعد از پیدا کردنم بود و اینکه چه سرنوشتی در انتظارم است.
در حالی که هر لحظه دست و پایم شلتر میشد خودم را به همان منزلگاه آرزوهایم رساندم و با فروشنده که حالا برایم حکم تنها نجاتبخش را پیدا کرده بود روبرو شدم. اما تا خواستم ماجرا را به او بگویم و از او درخواست کمک کنم گریه امانم نداد و او که انگار از همه داستان من و ماشین کنترلی و نیما و اتفاق آن روز خبر داشت دستم را گرفت و از من خواست که گریه نکنم و بگویم آخرین جایی که با مادرم بودم کجا بوده. من هم خیلی سریع به بلورفروشی آن طرف خیابان اشاره کردم. مرا به آنجا برد و بعد از چند ثانیه صحبت کردن با صاحب مغازه، که من هیچچیز از حرفهایشان نفهمیدم و با حالتی که انگار سرم را زیر آب برده باشم و به دنیای زیر آب نگاه کنم بیاینکه بتوانم صدایی بشنوم به آنها نگاه میکردم، من را به بلورفروش سپرد و رفت. بعد از گذشت زمانی که برایم خیلی طولانی بود مادرم را با چشمانی قرمز که تا همان لحظه گریه کرده بودند روبرویم دیدم. من که تمام عضلات بدنم را برای پذیرایی از یک کشیده محکم منقبض کرده بودم با آغوش گرم مادرم مواجه شدم اما تا آمدم به این شرایط عادت کنم ناگهان گرمای شدیدی روی صورتم حس کردم و برق از کلهام پرید! همین که از آنجا بیرون آمدیم با همان حال نزار و درحالیکه صدای مادرم که میگفت دیگر هیچوقت دستم را ول نکن در گوشم میپیچید چشمم دوباره به ماشین کنترلی افتاد اما اینبار دیگر حتی جرات حرف زدن نداشتم و توی ذهنم خودم را در حال التماس کردن به نیما میدیدم!