• باز هوا سرد افتاده، این زانو دارد پدر من را می‌سوزاند. رطوبت رشت استخوان آدم را پوک می‌کند، هیچ پای سر پا ایستادن ندارم. یکباره به فکر می‌افتم ثریا کنار تلیفون چهار‌پایه گذاشته، خوب است، همین‌جا می‌نشینم منتظر می‌مانم.

  • آن دسته از ترانه‌های ناپلی که احساسات عاشقانه را با ذوق و سرمستی از طبیعت می‌آمیزند وضع بهتری دارند. نیرومندترین انرژی طبیعت هم‌ آفتاب است. به همین خاطر درستش هم همین بود که مشهورترین ترانه‌ی ناپلی «ای خورشید من» باشد.

  • دست هم را گرفتیم و از روی چاله‌ی کوچکی پریدیم. آب شتک زد روی لباس‌مان. کفری زیر لب غر زدم. دخترم از ته دل خندید. شوق دیدن هدهدِ قصه‌ها توی چشم‌های درشتش برق می‌زد. از لحظه‌ای که پرنده‌ی شانس را روی پوستر تبلیغاتی عکاسی دیده بود، بند کرده بود که باید ببرمش تا هدهد را ببیند.

  • در تهران تکیه‌های متفاوتی داریم. مثلا تکیه‌ی سادات اخوی. طبق وقفنامه‌‌ی تکیه، آن‌جا قهوه می‌دادند. آن‌هم چه قهوه‌ای با چه ترکیبی. هنوز هم می‌دهند، دست خود خانواده است و خانواده مقید به وقف. یا مثلا تکیه‌ها‌ی اقوام مختلف؛ تکیه‌ی پاکستانی‌ها یک جایی در دولت‌آباد است یا تکیه‌ی افغان‌ها که شاخه شاخه است.

  • عروس جنوبی در خانواده‌ی شمالی

    ورودی رشت روی تابلوی رنگ‌و‌رورفته‌ای نوشته‌اند: «به رشت، شهر باران‌های نقره‌ای، خوش آمدید.» در آن یک هفته‌ خبری از باران نبود. بعدها در پاییز و زمستان باران‌های دلچسبش را تجربه کردم اما فکر می‌کنم باید روی آن تابلو می‌نوشتند «شهر غذاهای رنگارنگ، شهر آدم‌های ماجراجو در خوراک».

  • نامه‌ی نیما به ذبیح‌الله صفا در دوره‌ی اقامت در رشت

    در استقبال از کمال و ارتقا، گیلانی ابدا با مازندرانی قابل مقایسه نیست. درصورتی‌که من با مطالعات چندین ساله‌ی خود حفظ افضلی در نژاد ییلاقی مازندرانی مخصوصا سراغ دارم. چیزی که هست گیلانی حظ آزادی را از روی پیشامد و ابتلا در ورطه به‌خوبی درک کرده.

آخرین مطالب

چیزی از این‌جا نمی‌خواهم

بهشت و زمین، بهار و پاییز را همین‌جا می‌گذارم و می‌روم، راه‌های خروجی‌، عصرهای توی آشپزخانه، آخرین نگاه عاشقانه و همه‌ی مسیرهای شهری را که مات ‌و مبهوتت می‌کند همین‌جا می‌گذارم و می‌روم.

یشم بر مرمر

بیست‌و‌چهار سال است که عکاسی می‌کنم ولی از ابتدا به عکاسی از خانه‌ها علاقه نداشتم. دوست داشتم از هنرمندان عکاسی کنم. کسانی که شعرها و داستان‌هایشان را می‌خواندم و دیدن‌شان آرزویم بود. این‌که چطور سمت خانه‌های قدیمی کشش پیدا کردم و مفهوم سکونت، حریم، خلوت، آرامش برایم اهمیت پیدا کرد برمی‌گردد به حدود بیست سال پیش.

ازچشم واقعیت

بهترین ناداستان‌نویس‌ها به ما نمی‌گویند چطور درباره‌ی چیزی فکر کنیم، چه حسی درباره‌ی آن داشته باشیم، یا چه عواطفی در ما برانگیخته شود. آن‌ها فقط جزئیات ملموس را به ما نشان می‌دهند. ذهن خواننده به «هیجان» درمی‌آید و عواطفی را که قبلا داشته دوباره تجربه می‌کند.

بوشو واشو

من هنوز هم می‌روم و روی زمین‌هایمان کار می‌کنم؛ نشا، وجین (کندن علف‌های هرز)، دوواره کاری (وجینِ دوباره) و درو. ساعت مقرر کار شیفتی از هفت صبح است تا بیست دقیقه به یک و شیفت بعد‌از‌ظهر از ساعت دو شروع می‌شود تا هشت.

بلوکی‌ها

در این قهوه‌خانه سه تیره آدم رفت‌و‌آمد می‌کنند. این‌جا شهرکی در دل شهر است و چیزی از آن کم ندارد. برای همین من آن را بلوک‌بندی کرده‌ام. در بلوک یک دکاندارها، برنج‌فروش‌ها و دلال‌ها ساکن‌اند. بلوک دو مکان معتادها و «توتو»‌بازهاست.

بلاگ داستان

خبری نیست!