باز هوا سرد افتاده، این زانو دارد پدر من را میسوزاند. رطوبت رشت استخوان آدم را پوک میکند، هیچ پای سر پا ایستادن ندارم. یکباره به فکر میافتم ثریا کنار تلیفون چهارپایه گذاشته، خوب است، همینجا مینشینم منتظر میمانم.
آخرین مطالب
چیزی از اینجا نمیخواهم
بهشت و زمین، بهار و پاییز را همینجا میگذارم و میروم، راههای خروجی، عصرهای توی آشپزخانه، آخرین نگاه عاشقانه و همهی مسیرهای شهری را که مات و مبهوتت میکند همینجا میگذارم و میروم.
یشم بر مرمر
بیستوچهار سال است که عکاسی میکنم ولی از ابتدا به عکاسی از خانهها علاقه نداشتم. دوست داشتم از هنرمندان عکاسی کنم. کسانی که شعرها و داستانهایشان را میخواندم و دیدنشان آرزویم بود. اینکه چطور سمت خانههای قدیمی کشش پیدا کردم و مفهوم سکونت، حریم، خلوت، آرامش برایم اهمیت پیدا کرد برمیگردد به حدود بیست سال پیش.
ازچشم واقعیت
بهترین ناداستاننویسها به ما نمیگویند چطور دربارهی چیزی فکر کنیم، چه حسی دربارهی آن داشته باشیم، یا چه عواطفی در ما برانگیخته شود. آنها فقط جزئیات ملموس را به ما نشان میدهند. ذهن خواننده به «هیجان» درمیآید و عواطفی را که قبلا داشته دوباره تجربه میکند.
بوشو واشو
من هنوز هم میروم و روی زمینهایمان کار میکنم؛ نشا، وجین (کندن علفهای هرز)، دوواره کاری (وجینِ دوباره) و درو. ساعت مقرر کار شیفتی از هفت صبح است تا بیست دقیقه به یک و شیفت بعدازظهر از ساعت دو شروع میشود تا هشت.
بلوکیها
در این قهوهخانه سه تیره آدم رفتوآمد میکنند. اینجا شهرکی در دل شهر است و چیزی از آن کم ندارد. برای همین من آن را بلوکبندی کردهام. در بلوک یک دکاندارها، برنجفروشها و دلالها ساکناند. بلوک دو مکان معتادها و «توتو»بازهاست.