پویا بازارگرد | بخشی از تصویر|۱۳۹۶

یک شغل

خاطرات یک شالیکار

زنان شالیزارهای سبز و شرجی، آفتاب‌نزده، همین‌که زیر سماور را روشن می‌کنند، چادر به کمر می‌بندند و پشت سر خورشید راه می‌افتند تا دست و پا در گِل، همپای تراکتور و تیلر و کمباین، مرزهای گِلی را ترمیم ‌کنند، بذر بپاشند، نشا کنند و آب را راهی. زنان شالیکار با زمین پیمان مادری بسته‌اند تا از جوانه‌های نورس برنج، از اولین نشانه‌های شلتوک مراقبت ‌کنند. سوروف و گندواش را از ساقه‌های کم‌جان‌شان جدا می‌کنند و مراقب‌اند علف‌های هرز از جان‌شان بالا نرود. زنان شالیزار‌ همزاد انتظار و رنج‌اند. روی زمین خسته می‌شوند و خستگی در‌می‌کنند، روی زمین گرسنه و سیر می‌شوند، عاشق می‌شوند،‌ بچه‌هایشان را به خانه‌ی بخت می‌فرستند و نوه‌دار می‌شوند و... هما عبادتی یکی از همین شالیکاران است. ۵۴ سال دارد و از قدیم‌ روی شالیزارهای بین رشت و لاهیجان کار می‌کرده: «حالا ساعت یک ربع به هشت شب، موبایل‌ها زنگ می‌خورد و همه توم‌ها (جوانه‌ی سبز‌شده‌ی برنج) را به نشانه‌ی اتمام کار بالا می‌گیرند اما هنوز هم روزانه دو شیفت کامل کار می‌کنیم.» متن زیر گزیده‌ای از خاطرات تلخ و شیرین اوست که گاهی هم آن بین گریزی می‌زند به خاطرات مادر و اقوام و همسایه‌هایشان، خاطراتی که زن‌ها وقت خستگی ‌در کردن توی شالیزار برای هم تعریف ‌کرده‌اند. این روایت‌ها به خاطر حال و هوای زنانه‌‌ی شالیکاری پُرند از لحظه‌های شاد، داستان‌های رنج و مناسک منحصربه‌فرد؛ از پختن خورشت و پلوسفید صاحب ‌زمین برای کارگران تا آوازهای دسته‌جمعی تا حرکت‌های هماهنگ ردیف زنان خمیده روی برکه‌های سبز. شبیه مادرانی اساطیری که دارند با طمانینه گیسوان سبز زمین را شانه می‌زنند.

پسرم که توی جاده‌ی خلوت جلوی خانه‌مان تصادف کرد و کشته شد دیگر توی خانه‌ی روستا بند نشدم و آمدیم رشت، خانه‌ای که بیست‌و‌هفت سال تویش زندگی کرده بودم. پسر بچه‌ی هشت‌ساله‌ام با یک پراید طلایی‌رنگ تصادف کرد و مرد؛ بعد از مدرسه و ناهار می‌خواست برود آن طرف خیابان و با همسال‌هایش فوتبال بازی کند؛ به همین سادگی در کلام. و من کجا بودم؟ سر زمین. شوهرم را مجاب کردم بیاییم رشت. اول خانه‌ای در خیابان سعدی اجاره کردیم و خانه‌ی روستایی‌مان در شیجان خمام را نگه داشتیم تا این‌که فروختیمش و این آپارتمان خیابان تختی را خریدیم. کنار حقوق شوهرم که کار دولتی دارد، زمین‌هایمان هم ممر درآمدی است و لابد خلق روستایی در ما ریشه دارد که رهایشان نمی‌‌کنیم تا مثلا متراژ خانه‌مان را بیشتر کنیم و سه‌خوابه‌اش کنیم تا وقتی نوه‌ها می‌آیند، اتاق بازی و خواب داشته باشند. من هنوز هم می‌روم و روی زمین‌هایمان کار می‌کنم؛ نشا، وجین (کندن علف‌های هرز)، دوواره کاری (وجینِ دوباره) و درو. ساعت مقرر کار شیفتی از هفت صبح است تا بیست دقیقه به یک و شیفت بعد‌از‌ظهر از ساعت دو شروع می‌شود تا هشت، البته کار یکسره نیست و ساعت نه تا نه‌و‌نیم یک چیزی می‌خوریم به اسم غنهار که کوتاه‌شده‌ی «غیر از ناهار» است و پنج تا پنج‌و‌نیم هم وقت عصرانه است؛ که سر جمع می‌شود ده ساعت کار خالص. یک رسمی هم ما این‌جا داریم که بهش می‌گوییم «بوشو واشو»؛ من در نشا و وجین زمین تو کمکت می‌کنم تا تو هم در نشا و وجین زمین من کمکم کنی. ما که زمین و خانه داریم و یک‌جورهایی بین زمین‌کاران سرمایه‌دار محسوب می‌شویم، اغلب، فضای خودی و دوستانه‌ای بین‌مان حاکم است. موقع کار حرف می‌زنیم و می‌خندیم و خب اگر مرد دور و برمان نباشد شعر هم می‌خوانیم: « اَما کوردِ گالشانیم» یا «ای روز بُوشوم کونوس کالِه» و شاید به خاطر همین صمیمیت است که روی زمین‌هایمان کار می‌کنیم که اگر نباشد عطایش را به لقایش می‌بخشیم. اما هرچه طبقه‌ی مالی پایین‌تر باشد باید با جمع‌های غیردوستانه‌تری که لاجرم حواشی و شاید خاطرات بیشتری دارند کار کرد؛ طبق آن قانون محتوم که مجبوری و من هم در سال‌های دور تجربه‌اش کرده‌ام.


نشایِ یک کَلِه (قسمت تفکیک‌شده‌ای که معمولا حول و حوش پنجاه متر است چون تقسیم‌بندی مبنای مشخصی ندارد) تمام شده بود و دسته‌جمعی می‌رفتیم سمت قسمت دیگری که باید نشا می‌کردیم. اکرمِ بیداردل جلوتر از ما می‌رفت، با سمیه کوچک‌ترین عضو یاورها دعوایش شده بود و به نشانه‌ی قهر راهش را کشیده بود و رفته بود؛ یکی‌شان می‌گفت زمین را از راست بکاریم زودتر تمام ‌می‌شود و دیگری مخالفت می‌کرد؛ توی بگومگوشان اکرم به سمیه گفته بود تربیت خانوادگی نداری و سمیه که هفت ماه پیش پدرش توی رودخانه غرق شده بود زده بود زیر گریه و اکرم را نفرین کرده بود. اکرم هم عذرخواه که یادم نبود پدرت فوت کرده و خدا بیامرزدش که مردِ نیکی بود. هرچقدر عذرخواهی کرده بود گریه‌ی سمیه بند نمی‌آمد. اکرم جلوتر از همه می‌رفت که ناگهان وسط راه بیجار توی گل شل فرو رفت. جلوی چشم ما تا کمر رفت تو زمین؛ عدل همان روز که سمیه نفرینش کرده بود توی آن سالی که تنها ماجرایش روزهای بارانی نشا بود. ما اکثرمان بارانی مخصوص داشتیم جز اکرم و سمیه که پلاستیک روی خودشان کشیده بودند. اکرم را تصور کنید که زیر باران اردیبهشت پلاستیک به سر کشیده تا کمر توی زمین فرو رفته و از استیصال چشم‌هایش را بسته و طلب کمک می‌کند. اتفاقی سمیه را نگاه کردیم. می‌خواستیم غرور فاتحانه‌ای از درماندگی اکرم بعد از نفرینش در چهره‌اش ببینیم که نبود. اکرم یک ساعت و نیم در گل بود، دقیقا یک ساعت و نیم، زیر باران. طول کشید تا نامزد سمیه بیاید و از مغازه‌‌ی آپاراتی‌ای در آج‌بیشه که شاگردش بود لاستیک ماشین بیاورد و رویش بایستد و زن را بکشیم بیرون، صاحب زمین زنگ زد و شوهر اکرم هم آمد. زور مردانه می‌خواست بیرون کشیدن زن از توی باتلاق. تا قبلش کسی جرئت نمی‌کرد نزدیک شود، اگر جلو می‌رفتیم زمین ما را هم می‌بلعید. اکرم عفونت گرفت و ماه‌ها مریضی کشید و پیش پزشک رفت تا حالش روبه‌راه شد. الان که دوسال می‌گذرد سمیه و اکرم هنوز با هم قهرند.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.